ملیکا جانملیکا جان، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 10 روز سن داره
زندگی مشترک من وبابازندگی مشترک من وبابا، تا این لحظه: 17 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

ملیکا جون ، قشنگترین هدیه ی خدا

تولدت مبارک بابایی

بیستم اسفند تولد نفس ملیکا جون بوده  بابایی مهربون ، برای من و ملیکا نفسه ، چون نفس مون به نفسش بنده . خدا همه ی پدرهای دنیا رو حفظ کنه چون ملیکا کیک خامه ای و کیک خونگی از نوع بزرگش رو دوست نداره به خاطر خانمی برای تولد بابایی از همون پن کیک ها پختم ...البته ورژن جدیدشه که خیلی خوشمزه تر و بهتر شده. برای مواد داخلش از شکلات و گردو و برای روی پن کیک از کنجد استفاده کردم که خیلی خوشمزه ترش کرده متاسفانه عکسی ازش ندارم ولی حتما تو این هفته دوباره درست میکنم و ازش عکس میگیرم  
22 اسفند 1392

عروسی دایی جون محسن

روزهای قشنگی وسط  اسفند 92  برامون سپری شد ، خدا رو شکر که همه چیز عالی و خوب بود.. عروسی تو دو شب برگذار شد ... برای شب اول هر کار کردم تا ملیکا جون عصرش بخوابه نخوابید و زیاد سرحال نبود اما با همون حالی که داشت میخواست بیدار باشه و تمام شب عروسی رو ببینه   اما شب دوم که خانمم کولاک کرد و همه ی شب رو به پایکوبی به سر برد اما هر کاری کردیم تو این عکسها نخندید...شاید به خاطر حضور فیلمبردار بوده... عکسهای این پست با دوربین آماتور گرفته شده که همزمان با دوربین حرفه ای  هم گرفته میشد ، انشاالله در اسرع وقت عکسها رو از آتلیه میگیرم و آپلودش میکنم..... البته این عروسی یک حسن بزرگ دیگه هم داشت و اینکه ...
19 اسفند 1392

فرشته ی زمینی من.

در برابر چشمان معصومت تمام دنیا  میشود بهشت من بفرمایید ادامه ی مطالب...... سلام سلام... به تمام دوستای گلم که تو این مدت ما رو شرمنده ی خودشون کردند سلام میکنیم صبح شنبه ی هفته ی قبل به مدت دو روز ملیکا جان رو برای اولین بار تنها گذاشتم و برای خرید عروسی دایی جون با دایی و زندایی ملیکا به تهران رفتیم. تو این دو روزی که پیش دخترم نبودم ، دترم  خیلی خانم بود و کلی ازشون تعریف شنیدم شب اول که قرار بوده پیش خاله جون مبینا بمونه ولی اواخر شب به بابا جون مجید میگه ، بچه باید تو خونه ی خودش ، تو تخت خودش بخوابه از بازار تهران هم براتون بگم که  اختلاف قیمت با شمال بیداد میکرد.... منم یک دل سیر برای خانمی خرید کر...
4 اسفند 1392

روزمرگیها

  چند روز پیش فاطمه جون دختر همسایه ی خوبمون شکوفه خانم مهمون ما بود  و با ملیکا جون بازیهای خیلی خوبی میکردند ، بعد از یک ساعت براشون مهمون میاد و مهمونهاشون میشن مهمون خونه ی ما..... خیلی به بچه ها خوش گذشت.. از راست فاطمه جون ، ملیکا ی عزیزم ، فریمهر و فرنیا جون بفرمایید ادامه ی مطالب...     این روزها در تدارک خرید لباس عروسی و همزمان لباس شب عید و ... مشغول شدیم از شرق تا گرگان و از غرب تا ساری رو گشتیم و سر آخر تونستیم فقط یک دست لباس برای ملیکا و یک دست لباس برای خودم انتخاب کنیم ، تا اینکه پری روز داداشی تماس گرفت و گفت که شنبه برای خرید عروسی با  سما جون به تهران میرن ، و از من خو...
26 بهمن 1392

روزهای برفی..

سلام به روی ماه تک عروسک زندگیمون  ، گیسو طلای مامانی سلام به همه ی دوستای وبلاگیمون که نزدیک سه ساله باعث دلگرمی ما و رونق وبلاگ ملیکا شدند. هنوز باورم نمیشه که سه سالت تموم شده و پا به روزهای چهارمین سال از زندگیت گذاشتی... با اینکه هفته ای دو ، سه روز به مهد کودک میری ،تغییرات اخیرت به خاطر  ورودت به مهد کودک خیلی چشمگیره که باعث شیرینتر شدنت شده ، بعضی وقتها هم دردسر از این روزهای سرد زمستونی مینویسم ، این روزها شاهد سرمای بی سابقه ای تو شهر و استانمون هستیم .. انقدر هوا سرده که شبها مجبوریم اتاق حال رو ترک بگیم و به اتاق خواب پناه ببریم... صبح روز دوشنبه یعنی دیروز تمام شیر آب های خونه یخ زده بود... شانس آوردم ی...
15 بهمن 1392

اولین برف زمستان 92

دیروز 11 /11 از سال 92 اولین برف زمستونی تو شهرمون بارید... ما هم  که منتظر همچین فرصتی بودیم ، امروز صبح  قرار گذاشتیم تا بعد از کلاسم ، بابایی  گیسو طلا رو از مهد گرفت و اومد  دنبالم تا به جنگل زیبای پاسند بریم . این جنگل تو همه ی فصل های خدا زیباست ، بهار سر سبز و زیباش تو تمام جنگل های منطقه بینظیره.. ملیکا  خیلی خوشحال شده بود... لطفا برای دیدن ادامه ی عکسها بفرمایید ادامه ی مطالب ... ...
12 بهمن 1392

تولد در مهد کودک

امروز صبح با هماهنگی های انجام شده در مهد کودک ، برای ملیکا جون یک تولد کوچیک تدارک دیدیم. چون من نتونستم برای جشن تو مهد باشم ، دوربین رو صبح به مربی  ملیکا (رویا جون) دادم تا از این مراسم عکس بگیره...   ملیکا جون تو این 7 جلسه ای که به مهد رفته تونسته فقط اسم بعضی از بچه ها رو یاد بگیره در  عکس اول : ردیف پشت (از سمت راست اولی : آریانا  و از سمت چپ اولی : رقیه) ردیف جلو ( از سمت راست دومی : شادن  و از سمت چپ دومی : نگار) در عکس سوم : ردیف پشت ( سمت راست ملیکا : دانیال و  سمت چپ ملیکا : حسین) ملیکا با دیدن این عکسها شروع کرد به گفتن هر چی که در موردشون میدونست .. گفت که فقط شادن و آریانا...
8 بهمن 1392

سه سالگی

امشب یکی از قشنگترین شبهای زندگی منه دختر زیبای من ، تولدت مبارک نه تنها ملیکا بلکه من هم از این شب دوباره متولد شدم..... آغاز زندگی مادرانه و  مادر شدنم  رو به خودم تبریک میگم.... برق خوشحالی رو به راحتی تو چشمات میخوندیم ، مدام  میگفتی : تولدم خیلی خوش گذشت لطفا برای دین بقیه عکسها به ادامه ی مطالب بروید.. همه چیز یکدفعه ای شد ، چون این چند روزه ماشینمون تعمیرگاه بود ، نتونستم برم بازار و ترتیب تم جدید رو بدم ، و با شرمندگی هر چه تمامتر با تم پارسال یک تولد کوچیک براتون گرفتیم..  اینم یک کیک بدون برنام ریزی قبلی ، همه چیز تو یک ساعت انجام شد... شب جمعه بود و فکر نمیکردیم که مغازه اسباب باز...
6 بهمن 1392

حباب بازی در کوهسارکنده..

جمعه ی هفته ی قبل برای بار چندم تو این ماه به کوهسارکنده رفتیم ... این بار هوا کمی گرمتر بود ، توی این روزها که توی اکثر استانهای کشورمون برف باریده بود این هوا خیلی دلچسب بود ، البته کنار آتیش گرم ملیکا تو این هوا هوس حباب بازی کرده بود ... بازی با آتیش و جمع کردن هیزم هم خیلی برات جالبه ، البته من و بابایی خیلی هوات رو داریم  عزیز دلم ، این روزها که به مهد میری بیشتر دلواپست میشم..هر لحظه به این فکر میکنم که داری چی کار میکنی ... از مهد که میای کلی چیز داری که با ذوق و شوق برامون تعریف میکنی ... امروز که جلسه دوم بود ، تونستی شعری رو که روز اول مربی تون یادتون داده بود رو برامون بخونی ، کلی من و بابایی ذوق کردیم.. ...
23 دی 1392

اولین تجربه ی مهد کودک

خیلی خیلی دلم میخواست ملیکا بره مهد ...اما فکر میکردم براش زوده و نتونه دوری من رو تحمل کنه.. امروز برای اولین بار ملیکا رو به مهد بردم ..از شب قبل از یکی از دوستان که دخترش تو همون مهد بود در مورد وسایل مورد نیاز پرسیدم و اونها رو تهیه کردم ملیکا با وجود خوشحالی از این موضوع میگفت:مامانی تو هم همراه من بیا... شب هم که داشت میخوابید به من گفت :مامانی یادت نره منو بیدار کنی ؟ ساعت  8و نیم بودیم مهد ..خانم مدیر گفتند از امروز نمیشه بیاید ، از شنبه شروع کنید....منم که خیلی دلم به حال ملیکا میسوخت (بچه ام با هزار امید و آرزو کوله ی پر از لگو و مداد رنگی و دفتر نقاشی و تغذیه اش رو آورده بود)گفتم راستش رو بخواید من شنبه تا سه شنبه نیس...
19 دی 1392