روزمرگیها
چند روز پیش فاطمه جون دختر همسایه ی خوبمون شکوفه خانم مهمون ما بود و با ملیکا جون بازیهای خیلی خوبی میکردند ، بعد از یک ساعت براشون مهمون میاد و مهمونهاشون میشن مهمون خونه ی ما.....
خیلی به بچه ها خوش گذشت..
از راست فاطمه جون ، ملیکا ی عزیزم ، فریمهر و فرنیا جون
بفرمایید ادامه ی مطالب...
این روزها در تدارک خرید لباس عروسی و همزمان لباس شب عید و ... مشغول شدیم
از شرق تا گرگان و از غرب تا ساری رو گشتیم و سر آخر تونستیم فقط یک دست لباس برای ملیکا و یک دست لباس برای خودم انتخاب کنیم ، تا اینکه پری روز داداشی تماس گرفت و گفت که شنبه برای خرید عروسی با سما جون به تهران میرن ، و از من خواستند تا همراهشون برم. چون نمیخوام ملیکا جون رو با خودم ببرم نگرانی زیادی از بابت ملیکا دارم چون تو عمر 3 ساله اش تا حالا بدون من نخوابیده...البته وابستگی ملیکا به من به خاطر کلاسهام خیلی کمتر شده...
دیشب که از بازی های تکراری خسته شده بودیم ، تصمیم گرفتیم کاردستی درست کنیم ...
و با چند تیکه کاغذ رنگی و چسب و قیچی ، اریگامی درست کردیم ...
ملیکا جون خیلی خیلی به هیجان اومده بود...
از این به بعد یک واحد کار کاردستی تو هفته با هم میذاریم..
دختر خوبمون تو این چند ماهی تونسته به راحتی پازلهای 30 تیکه ای رو حل کنه..باید تنبلی رو کنار بذارم و به دنبال پازلهای پرتعدادتر بگردم
یکی دیگه از سرگرمیهای ما تو خونه با گیسو طلا ، بازی خریدار فروشنده است
وقت این بازی ، تو حال پر میشه از اسباب بازی های ریز و درشتمون
چهارشنبه ای که به چهارشنبه بازار رفته بودیم ، درحالی که ملیکا کنارم بود داشتم بادنجون میخریدم ..فروشنده کمی دورتر ایستاده بود و چند نفر که رد شدند از من پرسیدند بادنجون کیلویی چنده؟ ...بعد از اینکه سومین نفر این سوال رو از من پرسید و من جواب دادم خانمی گفت: مگه تو فروشنده ای؟؟؟
چند روز پیش که در مطب دکتر مقصودلو منتظر بودیم تا نوبتمون بشه ، خانمی به صورت بلند بلند در مورد منشی میگفت : مامانی به خانمی که وسایل کامپیوتر داره میگن خانم وسایل کامپیوتردار...
گفتم نه مامانی اسمشون خانم منشیه
خدا کنه این اولی جداییمون ، برای ملیکا جونم سخت نباشه ، الهی آمین