اولین تجربه ی مهد کودک
خیلی خیلی دلم میخواست ملیکا بره مهد ...اما فکر میکردم براش زوده و نتونه دوری من رو تحمل کنه..
امروز برای اولین بار ملیکا رو به مهد بردم ..از شب قبل از یکی از دوستان که دخترش تو همون مهد بود در مورد وسایل مورد نیاز پرسیدم و اونها رو تهیه کردم
ملیکا با وجود خوشحالی از این موضوع میگفت:مامانی تو هم همراه من بیا...
شب هم که داشت میخوابید به من گفت :مامانی یادت نره منو بیدار کنی ؟
ساعت 8و نیم بودیم مهد ..خانم مدیر گفتند از امروز نمیشه بیاید ، از شنبه شروع کنید....منم که خیلی دلم به حال ملیکا میسوخت (بچه ام با هزار امید و آرزو کوله ی پر از لگو و مداد رنگی و دفتر نقاشی و تغذیه اش رو آورده بود)گفتم راستش رو بخواید من شنبه تا سه شنبه نیستم و میخواستم امروز که هستم به صورت آزمایشی بیام و ببینم وضعیت چطوریه؟
خلاصه اینکه خانم مدیر قبول کرد و ملیکا جون رفت سر کلاس
این عکس مربوط میشه به پنج دقیقه ی اول حضور ملیکا در مهد ، خیلی اخت نشده بود..
چون روز اول بود فقط 2 ساعت موند و بعدش با هم اومدیم خونه
ملیکا خیلی شاد و سر حال بود، میگفت میخوان ما رو شهر بازی ببرن ...
احساس کردم روحیه اش بهتر شده
علت اصلی این تصمیم این بود که دخترمون هیچ همبازی پایه ای نداره و نیاز به دوست رو در اون احساس میکنیم...از مولاویو و مشین دری مار (دوستان خیالیش) به راحتی میشه این رو فهمید
شبها وقتی میخواد بخوابه براش کتاب داستان میخونم ، اما دو شبه حول و حوش ساعت 4 بیدار میشه و میگه دوباره براش کتاب بخونم...
پریشب ...ساعت 4 صبح بیدار شد و گفت گرسنمه با خودخواهی هر چه تمامتر گفتم مامانی بخواب من خواب دارم...بعد از چند ثانیه گفتید پس سه تا کتاب بیار واسم بخون..
گفتم بخواب من خواب دارم
اما اینبار گریه کردی و با تمام توانت از من خواستی تا برات سه تا کتاب بخونم...حالا چرا سه تا
بالاجبار بیدار شدم و برای پادشاه مون کتاب خوندم
خوشحالم که کتاب خوندن رو دوست داره .. اما تو رو خدا به فکر منم باش مامانی...4 صبح