ملیکا جانملیکا جان، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 2 روز سن داره
زندگی مشترک من وبابازندگی مشترک من وبابا، تا این لحظه: 17 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره

ملیکا جون ، قشنگترین هدیه ی خدا

خوشبختی

دستای گرم و پر محبتت رو که به قصد نوازش صورت مامان بلند میکنی ، نقطه ی اوج خوشبختی منه.. خنده های معصومانه ات که با اشتیاق و هیجان همراه میشه منتهای آرزوی منه...   ما مادرها چیزی رو برای خودمون نمیخوایم تا قبلش اون چیز برای بچه مون مهیا بشه و این یعنی عشق... به سلامتی همه ی مادرهای ایران زمین.. مامان خوبم وقتی که کلاس میرم و ملیکا جون رو اونجا میذارم ، انقدر با ملیکا خوب و جالب بازی میکنه که من یاد بچگی های خودم میفتم... ملیکا عاشق آب بازیه و مامان جونم تشت آب رو تو حیاط برای ملیکا جون مهیا میکنه خانمی هم از بوته های فلفل تو حیاط  فلفل میچینه و تو تشت میندازه... از دوستای گلم که به ملیکا جون لطف دارند و جویای ا...
30 شهريور 1392

بد خواب شدم

ساعت سه و نیم صبحه ، هر کاری تونستم کردم تا بالاخره دختر گلم ساعت سه خوابید ... اما حالا که ملیکا خوابیده من خوابم نمیبره کلافه شدم و اومدم یادداشتی بنویسم از امشب که تا مژه بزنیم روز میشه...     ...
20 ارديبهشت 1392

وبلاگ ملیکا جون دو ساله شد

دو سال از اولین باری که خاطرات عزیز دلمون رو تو این دنیای مجازی یادداشت میکنیم میگذره . دوست دارم دخترم با خوندن این مطالب و این یادداشتهای مادرش متوجه بشه که زندگی مثل یک دفتر یادداشته ..بازش میکنی ...با کارهات بهش نقش میدی ...سر آخر هم وقتی صفحاتش تموم میشه مجبور و محکوم به بستن اون هستی.... باید قدر داشته هات رو بدونی و هیچ وقت حسرت نداشته هات رو نخوری باید دل شاد و آزاده زندگی کنی هیچ وقت سر مقابل بنده ی خدا فرود نیاری و بازیچه ی کسی نشی قدر گوهر وجود خودت رو بدونی و به بهای ناچیز دنیا عفت خودت رو از دست ندی و بدونی یاد خدا هر دردی رو دوا و هر بیقراری رو آرامشه یاد خدا دلت رو انقدر آروم میکنه که میتونی خودت رو خوشبخت تر از هر...
13 ارديبهشت 1392

عنفوان جوانی

دلم نمیخواد امروز به فردا برسه ، چون امروز ۲۵ ساله شدم..... احساس میکنم روی قله ای ایستاده ام و  از این به بعد به جای  سر بالایی زندگی  به سمت سرازیری  حرکت میکنم... دلم میخواست یک ساعت برنارد داشتم و زمان رو متوقف میکردم .....  
1 ارديبهشت 1392