ملیکا جانملیکا جان، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 4 روز سن داره
زندگی مشترک من وبابازندگی مشترک من وبابا، تا این لحظه: 17 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره

ملیکا جون ، قشنگترین هدیه ی خدا

آخر هفته ای که گذشت

پنجشنبه شب هفته قبل ، آخر شب به اتفاق خونواده پدری ملیکا جون ،  به باغ رفتیم .. همه به قصد خوابیدن اومده بودند ولی ما برای اینکه ملیکا جون رو خوشحال کنیم رفته بودیم و برای خواب برگشتیم خونه فردا صبح ؛ زودتر از همیشه بیدار شدیم تا نظاره گر تیغ کشیدن آفتاب  در باغ باشیم.. طبق معمول ملیکا جونم چوبی رو در دست داره قربونت برم عزیزم با اون ژستای خوشگلت این عکسای خوشگل رو وقتی با بابایی و شما به پیاده روی  اطراف باغ رفتیم گرفتیم لطفا برای دیدن بقیه عکسها و مطالب به ادامه ی مطالب تشریف ببرید...   برگای پاییزی با رنگهای جذابشون منظره های زیبایی خلق کرده بودند ....خدایا شکرت اینهم ملیکای...
5 آذر 1393

روزهای پاییزی ملیکا

سلام به دختر گلم ؛ نفس مامان و بابا سلام به مهربون مامان که شبا تا نگه ؛ مامان دوست دارم ، خوابش نمیبره... سلام به دختری که وقتی احساساتی میشه و میخواد به مادرش نهایت علاقه اش رو نشون بده میگه : تو بهترین آدمای عشق منی.... سلام به تمام دوستای گلم که میان و نظر میذارن به همه ی اونایی که میان و نظر نمیزارن... شرمنده ی همه تونم که نمیتونم اینهمه نظراتتون رو به این زودیا تایید کنم ملیکا هزار ماشاالله خانمی شده برا خودش ...وقتی بهش نگاه میکنم تموم روزهایی که به ما گذشت برام تداعی میشه... این دو تا عکس شکار لحظه بود... در توضیح سربند ملیکا جون بگم که ، به مقتضای سن ملیکا وقتی جایی میریم یا مهمون برامون میاد ، ...
27 آبان 1393

عاشورای حسینی

امروز عاشورای حسینی بود و طبق رسم هر سال به امام زاده محمد رفتیم و مراسم در کنار امام زاده  اجرا شد ملیکای عزیزم پر بود از ذوق و شوق دیدن دسته های عزادار حسینی.. لطفا برای دیدن بقیه مطالب به ادامه ی مطالب رجوع کنید   دختر نازم خیلی تو کارهای خونه کمکم میکنه و این از برکات داشتن دختر تو هر خونه است... اینجا به سلیقه ی خودشون اولویه رو تزیین کردن با این بازی فکری شکلای تخیلی خیلی جالبی درست میکنی عزیزم... هفته قبل به اتفاق خاله هاتون به جنگل رفتیم...روز خوبی بود. همه اش مشغول بازی با چوبی بودی که تو آتیش میسوزوندی... من و بابایی خسته شده بودیم از بس که بهتون گفتیم با آتیش بازی نکن ...
13 آبان 1393

گل نازم به متراژ رسید

مامان دورت بگرده عزیز دلم دوشنبه شب بابابزرگ اسماعیل و خونواده ی من به صورت اتفاقی اومدند خونمون و ما رو خوشحال کردند بیشتر از همه ملیکای عزیزم خوشحال شد که با دیدن دایی یاد بازی های همیشگی اش افتاد.. یکی از اون بازی ها ایستادن روی سنگ اپن آشپزخانه و پریدن به سمت دایی محسن و در آغوش کشیدن دایی جون.. بچم بیچاره با اشتیاق فراوون بازی رو شروع کرد اما همین که خواست به سمت دایی بپره سرش به سقف اپن میخوره و اذیت میشه... ما  هم ناراحت بودیم و هم متعجب از اینکه چرا بازی همیشگی اونا این طوری شد... که دایی محسن گفت قد ملیکا بلند شده و دیگه نمیتونه این بازی رو انجام بده... با اندازه گیری های انجام شده متوجه شدیم قد ملیکا ...
15 مهر 1393

آب درمانی...

کلافه شدیم بس که این وروجک ما رو به بازی گرفته...از غذا خوردن خبری نیست و وقتی هم در مورد غذا نخوردنش باهاش صحبت میکنیم یک جوری ما رو میپیچونه که ... مثلا همین دیروز صبحانه حلوا شکری (غذای محبوبت)رو خوردی و ناهار ته دیگ و نزدیک غروب هم یه تیکه کوچیک از نون بربری...در عوض تا میتونی آب میخوری وقت شام خوردن که شد ، خودتون که هیچی به ما هم با گریه میگفتید که شام نخوریم...انقدر کلافه و گیج شدم از دستت که ...ساعت 7 هم پس از یک گریه مفصل تا نماز صبح که داشتم واسه بابایی صبحانه درست میکردم خوابیدید... پیش خودم گفتم حالا که بیدار شده حتما گرسنشه....ولی شما فقط آب خواستید... من هم که حسابی از دستت ناراحت بودم زیاد نگات نکردم تا شاید متوجه ب...
29 آبان 1392

شام خنده

از اونجایی که یکبار تیغ ماهی تو گلوی ملیکا جون گیر کرده بود ، ملیکا جون علاقه ی خودش رو به خوردن ماهی های خوشمزه ی دریای مازندران ، مخصوصا ماهی سفید، از دست داده .. ما هم برای اینکه ویتامین ماهی ملیکا جبران بشه تن ماهی میخوریم... امشب یعنی نیم ساعت پیش هم یکی از اون مواقع بود که داشتیم تن ماهی میخوردیم. ملیکا : مامانی تن ماهی رو تنهایی پزیدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ مامانی: من نپختم گلم ، ماهی ها رو میبرن تو کارخونه و کارخونه اونها رو میپزه... بعد از اینکه بابایی غذاش رو تموم میکنه رو به من میگه : دستت درد نکنه مامانی مهربون ملیکا: نه ...مامانی نپزید...کارخونه پزید ...
22 خرداد 1392

وروجک من

امروز عصر با شما و بابایی به بوتیک دایی جون محسن رفتیم تا خرید کنیم به دلایلی خواستیم تا خونه بریم و برگردیم که دایی جون پیشنهاد داد ملیکا پیشش بمونه تا ما برگردیم... دایی جون محسن همیشه برای ملیکا کلی هله هوله و اسباب بازی میخره و حسابی ما رو شرمنده میکنه. ما که برگشتیم دایی فقط میخندید... گفتیم چی شده؟؟گفت: شما که رفتید ملیکا کمی فکر کرد و گفت : دایی جون یه وقت نری واسه من لواشک بخری ها ، سردم میشه...(بارون میزد) دایی محسن گفت: بریم لواشک بخریم؟ با خوشحالی گفتی آره... ...
31 ارديبهشت 1392

گل ناز ما

  گلکم ، شیرین زبونم تکه کلام های خاصی گرفته.. وقتی میخواد نهایت ارادت خودش رو به کسی برسونه میگه : (صداش رو کلفت میکنه)   چاکرم ، مخلصم ، نوکرتم... یا وقتی با بچه های کوچکتر از خودش صحبت میکنه: عزیزم ، قشنگم ، نفسم ، عشقم.... دو سه روزه به کمک بابا جون مجید داریم یکی از شعر های  حافظ رو برای ملیکا جون  میخونیم ، دوست داریم  ملیکا چند تا شعر حافظ رو بلد باشه... از شعر دل میرود زدستم حافظ که عاشقشم  شروع کردیم... دو هفته میشه برای خانمی خمیر بازی خریدیم و خیلی استقبال کرده راستی تا یادم نرفته بنویسم که مهمترین دغدغه ی ملیکا تو این ماه اینه که هر روز انگشتاش رو لاک بزنه  ،همین دیشب بود ...
2 ارديبهشت 1392