ملیکا جانملیکا جان، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 11 روز سن داره
زندگی مشترک من وبابازندگی مشترک من وبابا، تا این لحظه: 17 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

ملیکا جون ، قشنگترین هدیه ی خدا

سرما خوردگی

این دومین باریه که ملیکاجون سرما ممیخوره با این تفاوت که اینبار وسط تابستونه... امشب وقتی شیر میخورد فس فس میکرد ،باید فردا صبح براش قطره بینی بخریم.... گل ناز مامان وبابا چند تا عکس با مدل مو جدید انداخته که الان دارید میبینید اینم عکسی از ملیکا وتابی که خاله جون ملیحه زحمت کشید واسش خرید هر وقت میبرمش تو اتاقش با اشاره متوجه ام میکنه که میخواد سوارش بشه..... ...
1 شهريور 1390

موتور سواری

دختر نازمون امشب برای اولین بار سوار موتور بابایی شد . بابا مجید ملیکا جون رو گذاشت جلوی موتور و اونم خیلی محکم موتور رو گرفته بود  ، تا خواروبار فروشی سر کوچه رفتند .  
19 مرداد 1390

این روزها.......

این روزها یعنی از یک ماه پیش تا حالا دختر نازمون تغییرات زیادی کرده که باعث شادی ما شده..... از جمله اینکه تو روروک راه میره ، آدما رو صدا میکنه(میگه هه.. هه یا هو.. هو) ، با گوشی تلفن و آیفون صحبت میکنه ، مامانش رو محکم بغل میکنه ، 2 تا 3 دقیقه میشینه وبعضی وقتها سرش رو میذاره رو زمین و همه جا رو آروم نگاه میکنه ولبخند میزنه.................. خدا رو شکر میکنیم که این فرشته کوچولوی ناز رو به ما (من و مجید جان )هدیه کرد . انشالله هیچکس در آرزوی هیچ چیز نباشد... ...
19 مرداد 1390

ترس از غريبه ها

توى كتاب خونده بودم كه تو اين سن كودك از غريبه ها ميترسه اما فكر نميكردم تا اين حد جدى باشه. ٥شنبه شب تولد داداشى هاى مليكا جون محمد مهدى و اميررضا(بسر عمه ها) بود. وقتي جمعيت زياد شد و همه مهمونها اومدن جيغ و داد خانم شروع شد عزيز خانمى رو برد بيرون ما هم زود شام خورديم و خانمى رو برداشتيم و خونه عمه شيما رو ترك كرديم جمعه شب هم كه به مهمونى رفقاى بابايى رفته بوديم خانمى كارى كرد كارستون...... تا ادمها رو ميديد جيغ ميكشيد ..... فكر نكنم حالا حالا ها بتونيم جايى بريم................
26 ارديبهشت 1390

مليكا جون بعد از حمام

نفس مامان عاشق اب بازيه وقتي اخر شب ميبرمش حمام تا صبح راحت ميخوابه   حالا هم خوابيده و  دارم عكسهايى  رو كه بعد از حمام ازش كرفتم  ميفرستم     ...
14 ارديبهشت 1390

خواب مامان و بابا

ديشب خواب ديدم دختر نازم تو همين سن كم (3ماهه) داره راه ميره وقتي داشتم واسه باباش تعريف ميكردم باباش هم يادش اومد كه ديشب خواب راه رفتن مليكا جون رو ديده                                          به اميد اون روز     ...
12 ارديبهشت 1390

رحمت خداوند

به نام خداوند هستی آفرین  خدایی که با لطف و رحمتش ملیکا رو به من (مامان ملیکا) و باباش هدیه کرد . در حالی این متن رو یادداشت میکنم که ملیکای 3ماهه ی ما نیم ساعتی است خوابش برده     امروز هوا خیلی خوب بود،بعد از گذروندن زمستون سخت پارسال ،این روزا خیلی دلمون میخواد به طبیعت بریم . امروز هم با ملیکا جون و باباش رفتیم باغ و ناهار رو اونجا خوردیم اما انقدر اذیتمون کرد که مجبور شدیم زود برگردیم....................    ...
11 ارديبهشت 1390