ملیکا جانملیکا جان، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 5 روز سن داره
زندگی مشترک من وبابازندگی مشترک من وبابا، تا این لحظه: 17 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

ملیکا جون ، قشنگترین هدیه ی خدا

آخر هفته ای که گذشت

پنجشنبه شب هفته قبل ، آخر شب به اتفاق خونواده پدری ملیکا جون ،  به باغ رفتیم .. همه به قصد خوابیدن اومده بودند ولی ما برای اینکه ملیکا جون رو خوشحال کنیم رفته بودیم و برای خواب برگشتیم خونه فردا صبح ؛ زودتر از همیشه بیدار شدیم تا نظاره گر تیغ کشیدن آفتاب  در باغ باشیم.. طبق معمول ملیکا جونم چوبی رو در دست داره قربونت برم عزیزم با اون ژستای خوشگلت این عکسای خوشگل رو وقتی با بابایی و شما به پیاده روی  اطراف باغ رفتیم گرفتیم لطفا برای دیدن بقیه عکسها و مطالب به ادامه ی مطالب تشریف ببرید...   برگای پاییزی با رنگهای جذابشون منظره های زیبایی خلق کرده بودند ....خدایا شکرت اینهم ملیکای...
5 آذر 1393

آخر هفته با خانواده...

جمعه 22 ام به اتفاق خانواده ی من به جنگل رفتیم .. هوا خیلی خوب بود  شکر خدا جیگر مامان از بودن کنار همه به خصوص دایی محسن خیلی خوشحال بود   لطفا به ادامه ی مطالب بروید..   این هم از شیطنت های وروجک من.. طبق معمول حس هنری ملیکا خانمی در دل طبیعت فوران کرد... قربونش برم جدیدا برای نقاشی هایی که میکشه از قوه ی تخیلش استفاده میکنه...وقتی ازش میپرسم چی کشیدی میگی : چی میدونم.... برای این نقاشی حدسهایی زدم از جمله ظرف میوه یا گل با گلدون پایه دار ...اما هیچ کدوم مورد تایید سرکار خانم قرار نگرفت اما هستند نقاشی هایی که موضوع دارن... عروس خانم با رژ قرمز و تزیینات جایگاه ع...
24 شهريور 1393

اولین تجربه ی استخر

به علت ترسی که ملیکا از آب و آب بازی یا شاید بهتر بشه گفت از خیس شدن داشت ؛ نمیتونستم خانمی رو به استخر ببرم.. تا اینکه تو یکی از آخر هفته های مردادی مون ؛ بابایی این ترس رو از دخترمون گرفت و تونست ملیکا رو با آب بازی کردن در دریا آشنا کنه... این تجربه انقدر برای ملیکا جونم شیرین بود که تو این ماه سه بار عزیز دلم رو به دریا بردیم در حالی که دیگه خبر از شن بازی و ساحل نشینی ملیکا نبود این بود که من و بابایی تصمیم گرفتیم شما رو با استخر هم آشنا کنیم... قبل از اینکه به استخر بریم دایی جون درباره ی استخر از شما پرسیده بود و اینکه تا حالا رفتی یا نه ؟ به دایی گفتی ماهی داره؟؟؟ اولین باری که میبردمت استخر ؛ شنبه 25 مر...
29 مرداد 1393

از تو مینویسم

گل همیشه بهارم ، چهل روزیه که ازت ننوشتم... کمی به خاطر بی حوصله بودنم بود ، بعدش هم شارژر لپ تاپمون که دوباره خراب شد و مابقیش به خاطر فوت پدر بزرگ عزیزم که بیست روزی ازش میگذره  .. از همه ی دوستان گلم که تو این مدت با نظراتشون ما رو شرمنده کردند پوزش میخوام ، انشاالله در اسرع وقت به همه ی نظراتشون جواب میدم... ملیکای قصه ی ما این روزها ... چنان لفظ قلم صحبت میکنه که من و بابایی رو با حرفاش میخندونه ، کلماتی مثل متاسفانه ، شرمنده ، لفطا و....باعث جذابیت شخصیتی دخترمون شده. به راحتی اریگامی قایق رو  درست میکنه و این از آموزه های خاله جون مبیناست عاشق فیتیله جمعه تعطیه است و تقریبا هر روز تموم آرشیو های&nbs...
12 مرداد 1393
1575 13 11 ادامه مطلب

هنر ،دوست یابی ، پاییز زیبا

سلام به دوستای گلم و  نی نی وبلاگی های عزیزم... چند روز پیش واسه گل دختری یک دفتر نقاشی جدید و چند تا برچسب خریدم ، به ملیکا جون گفتم اگه نقاشی قشنگی بکشید یک برچسب تو دفترت میچسبونم و اگه خیلی خیلی قشنگ بکشید سه تا برچسب تو دفترتون  میچسبونم .. این شد که خانمی نقاشی ای کشید که مامان و بابا رو انگشت به دهان کرد... زیباترین خروسی که ما تو عمرمون دیدیم.. این هم دومین نقاشی ای که توی این دفتر کشیدید...البته به پیروی از من با استفاده از کاسه ، سر مدلتون رو کشیدید...  دیروز ملیکا تونست با کمک مامانی با دختر همسایه مون ،فاطمه جون ، دوست بشه...تقریبا از صبح تا ساعت 4 بعد از ظهر با هم بودند... بعد از ظهر ...
9 آذر 1392
1