ملیکا جانملیکا جان، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 17 روز سن داره
زندگی مشترک من وبابازندگی مشترک من وبابا، تا این لحظه: 17 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

ملیکا جون ، قشنگترین هدیه ی خدا

یازدهمین مروارید عروسک مامان و بابا

دیروز متوجه  شدیم یازدهمین مرواریدت از دل صدف وجودت  بیرون اومده عزیزم ،بعد از سه شبانه روز بد اخلاقی ها و شب بیداری ها معلوم بود که دوباره پای یک مروارید دیگه در میونه عزیزم... دیشب به شما شربت استامینوفن دادیم تا راحت بخوابید ، راحت خوابیدی گلم... الان هم با بابا مجید خوابیدید و من با خیال راحت دارم برای شما (که قشنگترین و بهترین  هدیه ی خدا به من وبابا مجیدهستید ) مینویسم  ، تا شاید روزی بیاد که بتونی این یادداشت هامو بخونی.... زیباترین ما... عاشقانه دوستت داریم ... ...
10 ارديبهشت 1391

عکس جدید

امروز با عزیز فهیما و بابا بزرگ ابراهیم،عمه مائده و عمو مهران (شوهر عمه) رفتیم باغ بابا بزرگ . پروژه ساختن ساختمان وسط باغ که از اواخر اسفند90 شروع شده بود همچنان ادامه داره ... با بابا جون مجید به باغ اکالیپتوسمون رفتیم و تا میتونستیم از دختر گلمون عکس گرفتیم . از 13 به در تا به حالا به دلیل خراب شدن دوربینمون یک وقفه طولانی در عکاسی از چهره زیبای دخترم به وجود اومد که از همین جا از ملیکا خانم معذرت میخوام..... ...
9 ارديبهشت 1391

گردشی در باغ

گل نازم این روزها با داداشی ها(پسر عمه ها) حسابی تو باغ بابابزرگ بازی میکنید و خوش میگذرونید .... این هم عکسهاش ... ...
7 ارديبهشت 1391

ملیکا جون و اولین تلفظ حرف ""ش""

امروز دخترم این توانایی رو کسب کرد که شین رو تلفظ کنه و اولین کلمه هم ""کفش"" بود. دختر گلم امشب وقتی داداشی ها(پسر عمه ها) رو  خونه عزیز فهیما ملاقات کرد برای اولین بار از داداش به جای لغت دادا استفاده کرد ، و چند بار هم این کلمه رو تکرار کرد...    
5 ارديبهشت 1391

ملیکا جمله میگوید....

 عزیز دلم دیروز شما پیش عزیز فهیما بودید ، عزیز  زنگ زد به عمه شیما و گوشی رو داد به شما تا با شما صحبت بکنه ، شما بعد از نطقی کوتاه گفتید : دادا کا جا ( داداشی کجاست؟) دیشب هم بابا بزرگ و عزیز فهیما خونمون بودند شما میخواستید به بابا بزرگ بگید پرتقال پوست بکنه گفتید: بابا پوس کن قربون اون دهن نازت برم گل من ، من و بابا مجید عاشقتیم عسلم... امروز صبح با بابایی رفته بودیم دندون پزشکی تا دندونم رو پر کنم برگشتنی به مناسبت 15 ماهگیت که فرداست دنبال یه هدیه مناسب برات میگشتم که چشمم به کامیون اسباب بازی خوردکه فروشنده میگفت قابلیت این رو داره  تا 130 کیلو وزن رو تحمل کنه ، فروشنده حتی به بابایی پیشنهاد داد تا روی کامیون بایس...
4 ارديبهشت 1391

گردشی در شهر

امشب برای تغییر روحیه عزیز جون ملیکا (مادرم) که تقریبا دو هفته است مادرش رو از دست داده با خاله فاطمه و خاله مبینا تصمیم گرفتیم پیاده روی کنیم . ملیکا جون دست عزیز و خاله مبینا رو گرفته بود و خیلی خوشحال بود که میتونست پا به پای ما بیاد... وقتی ملیکا مادرم رو صدا میزنه و میگه ازز(عزیز) مامانم از شادی تو پوست خودش نمیگنجه، و ما از شادی مادرمون شاد میشیم.. روزهای اولی که مادربزرگمون مرد ، با دیدن غصه ی مادرمون فکر میکردیم دیگه زندگی روی خوشی نداره ولی حالا بعد 16 روز خدا رو شکر میکنیم که چهره ی شاد مادرمون رو میبینیم.... ملیکا کلمات جدیدی میگه : وقتی دنبال کسی یا چیزی میگرده میگه نی(نیست) کجا یا جا(کجاست).. وقتی تلفن رو میگیره و صحبت...
31 فروردين 1391

تنظیم ساعت خواب

یک هفته ای میشد که دختر نازم بین ساعات 2 تا 3 میخوابید ، اما امشب دلش برای مامانی سوخت و ساعت 12 خوابید ، البته بعد از یک حموم گرم خواب میچسبید... دختر گلم حالا که دارم برات مینویسم احساس میکنم خیلی بزرگتر شدی چون بیشتر حرفامونو میفهمی و برای متوجه کردن ما  از مقصودت تمام سعیت رو میکنی.. انقدر دختر نازم با محبت و دلسوزه که وقتی مامانی خسته است میاد و مامانو کلی ماچ میکنه. دیشب به جای بابا به بابایی میگفتی باباجا ، فکر کنم منظورتون بابا جان بود .. و به مامانی به جای مامان ،میگفتید مامانا... دیروز که با بابایی رفته بودیم دندون پزشکی(دندون مامانیی خراب شده) سر راه یک اسباب بازی فروشی دیدیم ،به پیشنهاد من برای شما یک کالسکه حمل عر...
30 فروردين 1391

20000بیننده...

آمار وبلاگ ملیکا دتر امروز از مرز بیست هزار نفر گذشت ، من و بابا مجید از همین جا از تمام بیننده های وبلاگ دخترمون ممنونیم و همچنان منتظر نظرات شما عزیزان هستیم.  
23 فروردين 1391

دهمین دندان نی نی مامان

دختر خوشگل ما دو روزه از دهمین مرواریدش پرده برداری کرده ،الهی هیچ وقت مرواریدات خراب نشه عزیز دلم... امروز ملیکا جووون تونست لباسهای عروسکش رو در بیاره و وقتی در آورد میخواست دوباره بپوشتش ، اما نمیتونست ... وقتی داشت با عروسکش بازی میکرد خیلی بامزه تر میشد ، بوس کردن عروسکش  برام خیلی جالب بود ... دوربینمون 10 روزیه خراب شده و با موبایلم از این صحنه فیلم گرفتم. ملیکا جون خیلی کوکو سبزی دوست داره ، واسه همین هفته ای یک بار هم شده براش درست میکنم . 2 ،3 روز اول بعد از فوت مادربزرگم خونشون خیلی شلوغ بود ، ملیکا رو میذاشتم خونه عمه شیما. خانمی هم خیلی به عمه شیما و داداشی ها وابسته شده بود ، عمه براش  توت میاورد و ملیکا خ...
19 فروردين 1391

سیزده نحس نحس........

روز سیزده رو با بابا بزرگ اسماعیل و خاله ها و دایی جون بیرون رفتیم اما نحسی این روز با بیرون رفتن ما از خونه تموم نشد و فردا ساعت 6 صبح باتری قلب مادر بزرگ عزیز تر از جانم (مادر مادرم) ایستاد و عزیزمون جان به جان آفرین تسلیم کرد . این چند روز که از این اتفاق تلخ میگذره  میخواستم بنویسم اما دستم رو کیبورد نمیرفت ، یعنی هنوز باورم نشده بود که بخوام اونو به رشته خاطرات تلخ و شیرین این وبلاگ اضافه کنم....... انشاالله مابقی خاطرات این وبلاگ قصه شیرینی ها و شادی ها باشه نه قصه ی غصه ها و غمها.....
16 فروردين 1391