خیلی بازیگوش شدی عسلم
برای اینکه با بازی کردنت صدمه ای بهت نرسه مجبوریم مدام مراقبت باشیم ، اصلا دوست نداریم به خودت صدمه ای برسونی اگرم نتونستیم مراقبت باشیم یکی رو مامور میکنیم تا هوای دخترم رو داشته باشه ، آخه دیشب که خونه عمه شیما بودیم به هوای اینکه مثل همیشه همه هواتو دارن با بابایی نشسته بودیم که یکدفعه عزیز فهیما داد زد بچه رو بگیرید.... داشتی از پله های مرمری خونه عمه شیما که به اتاق خوابش میرسید بالا میرفتی که بعد از این جمله عزیز با سر محکم خوردی زمین.... بالای ابروت و پشت سرت قرمز شد.... انقدر وحشت کردم که شب موقع خواب همش به این فکر میکردم که ملیکا داره از بالای راه پله های خونمون میفته ،یا دستش داره میره تو چرخ گوشت.... خدا خودش رحم ...
نویسنده :
مامان منصوره
9:16