ملیکا جانملیکا جان، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 5 روز سن داره
زندگی مشترک من وبابازندگی مشترک من وبابا، تا این لحظه: 17 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

ملیکا جون ، قشنگترین هدیه ی خدا

ملیکا و امیر علی

چند روز پیش خاله  فلورای بابا با خانم پسرخاله بابا مجید، فاطمه خانم ، که مشهد زندگی میکنند با پسر کوچولوشون ، امیر علی ، اومده بودند خونه عزیز فهیما . امیر علی خیلی خوش اخلاق و مهربون بود اما ملیکا جون  اصلا نمیذاشت امیر علی کوچولو به اسباب بازی هاش دست بزنه ، تا امیر علی میخواست چیزی رو برداره ملیکا اونو از دستش میگرفت و به جاش باتری قلمی به امیر علی میداد.. امیر علی جون هم باتری ها رو با شدت پرتاپ میکرد.... اصلا مهمون نوازی نکردی گلم... برای دیدن بقیه عکسها لطفا به ادامه مطالب بروید... ...
28 شهريور 1391

یه مشکل بزرگ

11 روزه مطلب نمیذارم ، علتش هم اینه که نمیتونم سایز عکسهامو کم کنم.. قبلا این کار رو با استفاده از سایت pho.to انجام میدادم ، اما چند روزیه این سایت مشکل داره.. نرم افزارهای مختلفی دانلود کردم اما همه شون مشکل داشتند.. حالا میخوام این مطلب و بدون عکس بذارم................... ملیکا جون واسه خودش خانمی شده ،دستش به در هال میرسه و میتونه بازش کنه ، این یعنی این که دیگه نمیتونم  یک لحظه هم تنهات بذارم... شبها موقع خوابت که میشه اسم اونایی که دوست داری رو یکی یکی میگی .. از بن بن بن 1 اسم تمام کارتها رو  با استفاده از عکسشون بلدی ،دارم کم کم با ملیکا جون کار میکنم تا بتونه بخونه. یه اتفاق بد که خیلی من و بابا مجید رو اذیت ...
28 شهريور 1391

پرنسس

عزیز دل مامانی، این روزا از اینکه صبحها  تنهات میذارم و به کلاس میرم دلم خیلی میسوزه ،وقتی میام میپری بغلم و مدام میگی مامانی و خودت رو برام لوس میکنی ، وقتی با شیطونیهات ناراحتم میکنی خودت متوجه ناراحتیم میشی ، بغلم میگیری و میگی آبجی منی ... انگار خاله فاطمه یک بار به شما گفت آبجی منی و خیلی واسم جالبه که فقط وقتی ناراحتم میکنی و میخوای از دلم در بیاری این جمله رو به من میگی. وقتی حوصله ات سر میره اسم دوستات رو میبری تا  ببریمت پیششون.. مثلا میگی پورا(پوریا) ، (الانا(الینا)، علی علی(امیر علی) ... عمو پویان یادت داد وقتی بهت میگیم دایی محسن کجاست ، میگی: سبازی چند روزیه دارم از پوشک میگیرمت ، خیلی همکاری میکنی و از ا...
16 شهريور 1391

اولین باری که برای خوراکی لج کردی گلم...

امروز ظهر که خونه عزیز(مامانم)بودیم ، عزیز شما رو به اتاق خاله فاطیما برد ، شما هم به عزیزگفتید تاب تاب...(منظورتون کتاب داستانهای تو کتابخونه بود) عزیز چند تا کتاب داستان دستتون داد . یکیش کتابی بود که وقتی مامانی کوچولو بود تو دبستان مربی بهداشتمون به من هدیه کرده بود . وقتی اومدیم خونه شما اون کتاب رو با دقت بیشتری ورق زدید تا رسیدید به عکس یک پسر شکمو که با اشتهای زیاد داشت شیرینی میخورد... یکدفعه بلند گفتی داداشی شینینی ...(ملیکا جون به همه پسرها میگه داداشی) از شینینی گفتنت خیلی خوشم اومده بود..یهو با گریه گفتی "عمو بخ "، و مدام پاهات رو به زمین میکوبیدی... در توضیح اینکه هر وقت میریم مغازه به فروشنده میگید عمو ..، بخ هم ...
12 شهريور 1391

شیرین زبونیها

زیبای مامانی خیلی وقته اسم همه چیزهایی که بهش معرفی کردیم رو به زبون میاره. جملات دو کلمه ای رو خیلی وقت بود که بلد بود و جدیدا جملات سه کلمه ای ملیکا جون خیلی خیلی ما رو خوشحال میکنه.. مثلا دیشب که با پسرعمه ها بازی میکرده دستش میخوره به عسلی و درد میگیره بدون اینکه گریه کنه یا ناراحت بشه در حالیکه دستش رو به سمت محمد مهدی دراز کرده بود با حالت عصبانی و دستوری بلند چند بار تکرار کرد "دست بوس کن" چند شب پیش هم  عمه شیما خونه ما مهمون بود ، عمه از روی مبل پاشد اومد کنار خانمی که مشغول بازی کردن بود نشست ، ملیکا سریع گفت "برو بیش بالا صندلی"  ملیکا جون مالکیت رو ١٧ مرداد با گفتن مامان منه یاد گرفت. بعضی کلمات شیرین تر ا...
7 شهريور 1391

عروسکم دوست داریم

خیلی بیشتر از همیشه دوستت داریم گلم ، هر چی بیشتر میگذره  محبتت بیشتر تو دلمون میشینه،شیرین زبونیهات هم روز به روز بیشتر میشه ،تو دو هفته اخیر یاد گرفتی سلام کنی (سَلَم)، در تشکر از دیگران بگی مسی(مرسی) ، و انقدر با محبتی که حتی درخت نارنج جلوی در خونه رو ناز میکنی و واسش بوس میفرستی... عاشق بچه ها هستی .. ماه رو تو آسمون میشناسی.. آب بازی و حمام رو خیلی خیلی دوست داری.. بابا مجید رو بابا جون صدا میکنی ... خیلی بد غذایی و فقط بستنی میخوری (روزی سه تا چهار بار)... دیروز داشتم عکسهای خانواده مون رو تو لپ تاپ نشونت میدادم ،به عکس دایی محسن که رسیدم هی پشت هم صداش کردی و وقتی من عکسها رو به جلو میبردم با گریه میگفتی محس ...
15 مرداد 1391

واکسن 18 ماهگی

دیروز با یک هفته تاخیر به مرکز بهداشت رفتیم و واکسن ١٨ ماهگی ملیکا جون رو زدیم.. قد دخترم ٨٣ و وزنش ١٠و یکصد کیلو گرم بود. دیشب تا صبح دخترم تو تب میسوخت ، الان هم مجبور شدم واسه کلاسم ببرمش خونه مادرم ، از ٥ مرداد هر روز صبح به کلاس برنامه نویسی تحت وب میرم که تو مرکز فنی حرفه ای برگذار میشه ،و با غیبت کردن  احتمال حذف شدنم  هست . الان هم از همین کلاس دارم این کامنت رو میذارم.
12 مرداد 1391

توانایی های جدید

دختر خوشگلم یهو بعضی کلمات رو درست و صحیح تلفظ میکنه و ما رو شگفت زده میکنه. دیشب وقتی چند بار به من گفتی که بیا بریم و من متوجه نبودم یک دفعه داد زدی و گفتی پاشو.... چون دفعه اولت بود که این کلمه رو درست به زبونت میاوردی همه تعجب کردیم.. الان هم بابایی داره با انبردست یه چیز رو درست میکنه و شما بلند گفتید بده... تا حالا بده رو بَده تلفظ میکردی.... پشت هم و یکسره به بابایی میگی بده بده .. بقیه اش رو سر فرصت مینویسم
11 مرداد 1391

شعر های ملیکا جون

قسمتهایی از اشعاری رو که ملیکا جون در جواب به ما میخونه رو با رنگ قرمز نوشتم.. غورباقه میگه   غور غور                         از خونه نشو      دور دور ماره میگه      فیش  فیش                    نیش میزنم       نیش نیش جیر جیرک میگه      جیر جیر           &...
30 تير 1391