سیزده نحس نحس........
روز سیزده رو با بابا بزرگ اسماعیل و خاله ها و دایی جون بیرون رفتیم اما نحسی این روز با بیرون رفتن ما از خونه تموم نشد و فردا ساعت 6 صبح باتری قلب مادر بزرگ عزیز تر از جانم (مادر مادرم) ایستاد و عزیزمون جان به جان آفرین تسلیم کرد .
این چند روز که از این اتفاق تلخ میگذره میخواستم بنویسم اما دستم رو کیبورد نمیرفت ، یعنی هنوز باورم نشده بود که بخوام اونو به رشته خاطرات تلخ و شیرین این وبلاگ اضافه کنم.......
انشاالله مابقی خاطرات این وبلاگ قصه شیرینی ها و شادی ها باشه نه قصه ی غصه ها و غمها.....
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی