اولین باری که برای خوراکی لج کردی گلم...
امروز ظهر که خونه عزیز(مامانم)بودیم ، عزیز شما رو به اتاق خاله فاطیما برد ، شما هم به عزیزگفتید تاب تاب...(منظورتون کتاب داستانهای تو کتابخونه بود)
عزیز چند تا کتاب داستان دستتون داد . یکیش کتابی بود که وقتی مامانی کوچولو بود تو دبستان مربی بهداشتمون به من هدیه کرده بود .
وقتی اومدیم خونه شما اون کتاب رو با دقت بیشتری ورق زدید تا رسیدید به عکس یک پسر شکمو که با اشتهای زیاد داشت شیرینی میخورد...
یکدفعه بلند گفتی داداشی شینینی ...(ملیکا جون به همه پسرها میگه داداشی)
از شینینی گفتنت خیلی خوشم اومده بود..یهو با گریه گفتی "عمو بخ "، و مدام پاهات رو به زمین میکوبیدی...
در توضیح اینکه هر وقت میریم مغازه به فروشنده میگید عمو ..، بخ هم یعنی بخر...
خلاصه اینکه بابایی ساعت 2 ظهر به چند تا مغازه شیرینی فروشی سر زد اما همه جا بسته بود.
آخر مجبور شدیم کلک بزنیم و بابا جون از سوپری کیک رولتی براتون خرید و اون رو سه تیکه کردیم و گذاشتیم پیشتون...