پرنسس
عزیز دل مامانی، این روزا از اینکه صبحها تنهات میذارم و به کلاس میرم دلم خیلی میسوزه ،وقتی میام میپری بغلم و مدام میگی مامانی و خودت رو برام لوس میکنی ، وقتی با شیطونیهات ناراحتم میکنی خودت متوجه ناراحتیم میشی ، بغلم میگیری و میگی آبجی منی ...
انگار خاله فاطمه یک بار به شما گفت آبجی منی و خیلی واسم جالبه که فقط وقتی ناراحتم میکنی و میخوای از دلم در بیاری این جمله رو به من میگی.
وقتی حوصله ات سر میره اسم دوستات رو میبری تا ببریمت پیششون..
مثلا میگی پورا(پوریا) ، (الانا(الینا)، علی علی(امیر علی) ...
عمو پویان یادت داد وقتی بهت میگیم دایی محسن کجاست ، میگی: سبازی
چند روزیه دارم از پوشک میگیرمت ، خیلی همکاری میکنی و از این بابت خیلی خوشحالم ..
فقط شبها و موقعهایی که میریم بیرون پوشک (کانفی )میبندمتون.
فردا صبح هم میخوایم با خاله جون مبینا و عمو اصغر بریم سمنان عروسی دختر عمم.