ملیکا جانملیکا جان، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 5 روز سن داره
زندگی مشترک من وبابازندگی مشترک من وبابا، تا این لحظه: 17 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

ملیکا جون ، قشنگترین هدیه ی خدا

بافت لباس زمستونه برای پرنسس

با رسیدن زمستون بافت لباس ملیکا جون هم تموم شد ، کلاهش رو عمه شیما بافت تا زودتر لباس دخترمون آماده بشه. در ادامه عکسهایی با لباسی که من و عمه شیما برای دختر خوشگلمون بافتیم رو میذارم ... لطفا برای دیدن بقیه عکسها به ادامه مطالب بروید... ...
9 دی 1391

آتلیه خانگی

خیلی وقت بود میخواستم ملیکا جون رو به آتلیه ببرم ، اما فرصت نمیشد... دیشب کمی وقت گذاشتم و تونستم خودم تو خونه از دخترم عکسهای خوبی بگیرم. ...
9 دی 1391

شیرین زبون مامان و بابا

دیروز بعد از ظهر هر کاری کردم ملیکا جون رو  بخوابونم نتونستم ، مدام میگفت مامانی نخوابیم ... حدود ساعت 6 یک میان وعده خورد و بعد از یک ساعت بردمش حمام ، اولش خیلی لج میکرد که نریم اما بعد از اینکه حمامش تمام شد ، میگفت حال داد... خلاصه اینکه این حمام گرم باعث شد ساعت 9 شب بدون اینکه شامش رو خورده باشه بخوابه و طبعا صبح هم باید زود بیدار میشد ساعت  تقریبا 4 و 45 دقیقه بود که بیدار شدم و  ملیکا رو دیدم  که  با نگاه مستقیمش تو چشمام گفت : مامانی بیدار شدی؟؟؟ بعد از اینکه من و بابایی رو بیدار کرد گفت : مامانی حولا شککری میخوام.... تو فاصله اینکه من برای دخترم صبحانه درست کنم ، ملیکا با شیرین زبونیهاش مجی...
29 آذر 1391

بالاخره اومدیم

یک هفته ای بدون اینترنت بودیم که مثل یک سال گذشت... اما بالاخره اومدیم و باید کلی مطلب بنویسم .   چند شب پیش که خونه عمو رضا بودیم  ، ملیکا پاکت بافتنی مامانی رو بر داشت و اسباب بازی های ریز  امیر علی رو ریخت توش و به توپ فوتبال که رسید گفت مامانی جا نمیشه ، بعدش که تمام شد و همه اسباب بازی های ریز امیر علی رو ریخت توش ، در حالی که همه در سکوتمون داشتیم ملیکا جون رو نگاه میکردیم ،بلند شد و گفت مامانی حالا بریم خونه........... قبلا که کوچولوتر بودی وقتی میخواستی جلب توجه کنی، همین طور که قبلا نوشته بودم میرفتی یه گوشه و دستات رو جلو چشمات میگرفتی و در حالی که از بین دو تا انگشتات نگام میکردی گریه...
26 آذر 1391

شیرین زبون ما...

عسل مامانی شیرین زبونیهاش خیلی شده ....، نمیدونم کدومش رو بنویسم.....   هر وقت میخوای به من یا بابایی احساساتت رو نشون بدی میگی : آبجی منی ، عشق منی ، گل منی ..... بابایی  به شما یاد داده که وقتی از شما میپرسیم  جیگرت کیه میگید : فقط مامانیه... مثلا چند روز پیش که با مامانی داشتی صبحانه میخوردی گفتی : چایی بریز فقط مورچه نریزی(منظور از مورچه تفاله چایی بود)  چند شب پیش از طبقه پایین صدا میومد گفتید مامانی صدای چیه ؟ گفتم عزیزم صدای خاله رویاست ، وقت خوابت که شد گفتم مامانی بخواب خاله رویا خوابیده ، گفتید نه ..نخوابیده ..صداش میاد...   چند روز قبل از محرم بود که براتون آهنگ گذاشتم ، شما گفتید مام...
11 آذر 1391

رنگ آمیزی ملیکا جون

در زمینه نقاشی بابا مجید خیلی خیلی به دخترمون کمک کرد تا رنگ آمیزی دختر گلمون به این مرحله رسید... بابایی دوست داریم.... ماژیک ها رو به دستم میده و مثلا میگه مامانی گل بکشیم ،ابر بکشیم و... بعدش خودش اونا رو به سلیقه خودش رنگ آمیزی میکنه ،تمام رنگها به سلیقه و انتخاب خودشه، مثلا ماژیک آبی رو بر میداره و میگه ابر بکش ، یا وقتی داره رنگ آمیزی میکنه میگه برگاش سبز ، یا خورشید زرده و یا ابر آبیه...   ...
11 آذر 1391

امروز صبح تا ظهر

صبحها که گل مامان از خواب ناز بیدار میشه خیلی خواستنی تره.. امروز وقتی چشمات رو باز کردی نشستم پیشت و کلی قربون صدقه ات رفتم ، بعد از مدتی نطقت باز شد و گفتی  : اول نقاشی بکشیم......... سر سفره صبحانه گفتید مامانی چشمام سوز میگیره طبق عادت گفتم جان جان ، شما گفتید:  ایشالله خوب میشه..... ساعت حدود ده بود و من  تو آشپزخونه کار داشتم که شما اومدی پیشم و گفتید: مامانی گل بکشیم ، فقط ظرف نشوری ها.... از کتابخونه کتاب فتوشاپ رو در آوردی و گفتید این چیه؟گفتم با این کتاب میتونم عکسهای ملیکا جون رو خوشگلتر کنم ،  گفتید: آها ...فهمیدم هر وقت گرسنه ات میشه  میگی : &nbs...
9 آذر 1391

درباره ملیکا.......

چند روز پیش متوجه شدیم دست و پاهات به شدت سرد شده ، این موضوع دو روز طول کشید و هر چی از جوراب پشمی استفاده کردم یا دمای اتاق رو بالا بردیم تاثیری نداشت .. روز دوم بهتر شده بودی و روز سوم الحمدلله کاملا خوب شده بودید... با وجود اینکه پیش دکترت رفتیم و از شما چند آزمایش گرفتند ، اما هنوز متوجه علت این موضوع نشدیم ، انشاالله که چیزی نبود. این چند روزه از آب و گل در اومدی و خودت چند بیت از شعرهات رو میخونی،قبلا مامانی میخوند و شما ردیف شعر رو تو هر مصرع میخوندید.. این هم شعر هایی که گل دخترم میخونه: "تاب تاب عباسی   خدا منو نندازی  اگه بندازی          بغل مامانی بن...
21 آبان 1391

خودت رو برای اولین بار معرفی کردی گلم...

همین الان که ساعت ٢ بامداده بغلم نشستی و داری با گوشی مامانی صحبت میکنی : الو سلام نه نه مکمی(مکرمی) هستم  خداحافظ............. وقتی شنیدم که خودت رو داری معرفی میکنی از خوشحالی داشتم پرواز میکردم ، فوری بابایی رو بیدارش کردم و واسش تعریف کردم   بابایی با اون حالت خواب الودش خیلی خیلی خوشحال شد گل نازم. ...
21 آبان 1391