یه مشکل بزرگ
11 روزه مطلب نمیذارم ، علتش هم اینه که نمیتونم سایز عکسهامو کم کنم..
قبلا این کار رو با استفاده از سایت pho.to انجام میدادم ، اما چند روزیه این سایت مشکل داره..
نرم افزارهای مختلفی دانلود کردم اما همه شون مشکل داشتند..
حالا میخوام این مطلب و بدون عکس بذارم...................
ملیکا جون واسه خودش خانمی شده ،دستش به در هال میرسه و میتونه بازش کنه ، این یعنی این که دیگه نمیتونم یک لحظه هم تنهات بذارم...
شبها موقع خوابت که میشه اسم اونایی که دوست داری رو یکی یکی میگی ..
از بن بن بن 1 اسم تمام کارتها رو با استفاده از عکسشون بلدی ،دارم کم کم با ملیکا جون کار میکنم تا بتونه بخونه.
یه اتفاق بد که خیلی من و بابا مجید رو اذیت میکنه اینه که خیلی خیلی از سگ (هاپو) ، میترسی..
البته از خودش نه ، از خیالش...
یعنی ما بارها سگها رو به ملیکا نشون دادیم و کتابهایی که شخصیت اصلیش سگ بوده رو واسش خوندیم وخلاصه اینکه سعی کردیم خاطره ی خوبی از شون داشته باشه ، ملیکا هم اصلا از دیدنش نمیترسید ..
اما وقتی تنها میشه ، احساس میکنه یه چیزی دنبالشه که سریع خودشو میندازه بغل ما و داد میزنه و میگه هاپو...
امشب از همیشه بدتر بود ، موقع خواب که شد چراغهای هال رو خاموش کرده بودم از سایه خودت تو میز تلوزیون انقدر ترسیده بودی که مدام داد میزدی و جیغ میکشیدی ..