ملیکا جانملیکا جان، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 4 روز سن داره
زندگی مشترک من وبابازندگی مشترک من وبابا، تا این لحظه: 17 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره

ملیکا جون ، قشنگترین هدیه ی خدا

چرا برای کودکم وبلاگ ساختم......

مهمترین علت ساخت این وبلاگ 22 ماهه اینه که خاطرات دختر گلمون رو ماندگار کنه ، آدمها حافظه ی بلند مدت ضعیفی دارند و اصلا دوست نداریم وقتی دخترمون در مورد کودکی هاش از ما سوال کرد ندونیم جوابش رو چی بدیم.... علت های دیگه ای هم برای ساخت این وبلاگ وجود داره مثل اینکه ... موجب میشه کودکمون در کودکی زمانی که خوندن و نوشتن یاد میگیره بتونه روحیه های اعتماد به نفس ، خود باوری ، شخصیت سازی و حس همکاری و مشارکت با مادر در ثبت خاطرات شخصی خودش رو به دست بیاره که این میتونه از کودک امروز انسانی به بار بیاره که خودش رو باور داره و همین باور موجبات رشد و تعالی این کودک رو به وجود میاره.. این وبلاگ دفترچه خاطرات مصور دخترمونه از کودکی هاش که&n...
24 بهمن 1391

از پوشک گرفتن ملیکا جون

تو این دو هفته ای که مشکل اینترنت داشتم ، تنها موضوع مهم که برای ملیکا جون افتاد این بود که کم کم پرنسس رو از پوشک گرفتیم ... چون هوا سردبوده تصمیم گرفتم گاشوی ملیکا رو بیارم در ابتدای ورودی خونه بذارم و هر ساعت ملیکا رو به اون نقطه میبردم و دخترم هم همکاری میکرد دو سه روز اول خیلی مشکل داشتم و دلم به این قرص بود که هر اتفاقی افتاد مهم نیست چون تا یک ماه دیگه برای سال نو باید فرشها رو بدیم قالیشویی........... اما بعد از حدود ده روز ملیکا انقدر به این سیستم عادت کرده بود که وقتی پوشک هم داشت میگفت : جیش دارم هنوز وقتی میریم مهمونی و شبها موقع خواب از پوشک برای گلمون استفاده میکنیم ، اما وقتی صبح ها بیدار میشه پوشکش تمیزه و این خیلی خو...
23 بهمن 1391

هفدهمین مروارید دخترم

دو ، سه روزی بود که خیلی بد اخلاقی میکردی و بیخودی لجباز بودی گلم ... پری شب خونه عزیز فهیما همه میگفتند ، خواب داری و خسته ای ،اما من فهمیده بودم که مثل همیشه نیستی... دیروز هم که بد تر شده بودی...، دیشب متوجه شدم مروارید کوچولو داره خودش رو نشون میده... 3 تا دیگه دندون آسیاب مونده تا دندونهای شیری ات کامل بشه. ...
8 بهمن 1391

تولد دو سالگی پرنسس ملیکا

صدای یک پرواز فرود یک فرشته آغاز یک معراج و شروع یک زندگی تولدت مبارک عروسک مامان و بابا . . لطفا برای دیدن سایر عکسها به ادامه مطالب تشریف ببرید... شب سه شنبه برای دختر کوچولومون یک جشن کوچولو با حضور خانواده های مامان و بابا گرفتیم. قبل از شام ملیکا جون شمع ها رو فوت کرد و ورود به سه سالگی دختر گلم رسمیت پیدا کرد. اواسط مجلس متوجه شدیم حافظه دوربین پر شده و هنگام خالی کردن عکسها رم دوربین که ویروسی شده بود  عکسها رو نشناخت.....  بازم خوب شد به موقع فهمیدیم و با دوربین عمه سمانه تونسیم چند تا از عکسها رو تکرار کنیم ، ولی اون عکسها یه چیز دیگه بود....کاشکی برگرده..... واسه شام آش کشک و...
8 بهمن 1391

بد شانسی ...

دقیقا روز تولد ملیکا ترافیک اینترنتمون تموم میشه و ما که تازه سرویس دهنده مون رو از شاتل به طرح کمپینگ مخابرات تغییر داده بودیم نمیدونستیم که چرا اینترنتمون قطع شده...؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چون تو این دو ساله که شاتل داشتیم هیچ مشکلی با ترافیک نداشتیم و همیشه ترافیک اضافه مون میسوخت .... خلاصه اینکه امروز صبح درست شد و الان میخوام از تمام دوستای گلم که تولد ملیکا جون رو تبریک گفتند تشکر کنم. صبح روز دو شنبه ملیکا جون از تو بوفه تزیینات تولدش رو میبینه و به اصرار دخترم براش چند تا فشفشه روشن  کردم ... فداش شم خیلی ذوق کرده بود. ...
7 بهمن 1391

اولین برف زمستانی ملیکا

دیروز صبح  26 ام دی ، ملیکا جونمون برای اولین بار شاهد بارش برف بود ...  از روی تراس به بارش برف نگاه میکردی و خیلی تعجب کرده بودی گلم. انقدر که وقتی اومدیم تو خونه بلند بلند توضیح میدادی که چی دیدی ، سریع با بابا مجید تماس گرفتم و گوشی رو دادم به شما و شما همه ی اونچه رو که دیده بودی برای بابا جون تعریف کردی... بابا مجید از خوشحالی شما ، خیلی خوشحال شده بود عزیزم.   ...
27 دی 1391

احساسات ملیکا

دختر کوچولوی ما خیی راحت میتونه احساساتش رو بیان کنه و این موضوع من و بابا مجید رو خیلی خوشحال میکنه . وقتی داشتی نقاشی میکشیدی به ما نگاه کردی و گفتی  : انقد نقاشی دوست دارممممممممممم یا وقتی از دستت ناراحت میشیم بدون اینکه دعوات کرده باشیم  میگی : منو دعوا کردی آآآآ ، ناراحت میشم آ یا وقتی میریم بیرون با وجود هوای سرد زمستون میگی:  انقد هوا خوبه یا وقتی خیلی احساسی میشه و مامان یا بابا رو بغل میگیری میگی: جان جان الهی فدات بشم... ...
18 دی 1391

اولین اصلاح کوتاهی موی ملیکا...

دوشنبه شب که خاله صاحبه و خاله فاطمه (مامان یسنا جون) خونمون بودند ، به فاطمه جون گفتم که اگه میشه موهای جلوی ملیکا رو هم مثل یسنا جون چتری بزنه... اصلا فکرش رو هم نمیکردیم که ابریشم موهای دختر کوچولوم انقدر کش بیاد که وقتی خاله فاطمه تا پیش دماغش رو قیچی کرد ، یهو دیدیم که موهای ملیکا چقدر بالاتر از اون قسمتی که قیچی کردیم رفت و یه مقدار کوتاه شد... ...
13 دی 1391

کی بزرگ شدی گلم؟؟؟

در آستانه پایان دو سالگی دختر کوچولومون هستیم ، دو سالی که تا 4 ماهگی خیلی به مامانی سخت گذشته بود ... اما مابقی اش خاطره های رنگارنگیه که فقط با دیدن عکسها و خوندن خاطراتش تو همین وبلاگ یادآوری میشه... خدایا برای همه ی این روزهای تلخ و شیرین ازت بینهایت ممنونیم. حالا دختر کوچولوی مامان؛  مونسم و بهترین دوستم (البته بعد از بابایی) شده. چند روز پیش عسلم وقتی صبح میخواست از خواب ناز بیدار شه دادی زد که مامانی رو خیلی ترسوند.. متوجه شدم که حتما خواب دیده....، وقتی ازش پرسیدم مامانی چی شده ،گفتید: شکلاتم کجاست؟ گفتم مامانی خواب شکلات دیدی تا پایان روز هر کسی رو دیدی گفتی: خواب شکلات دیدم شنبه صبح هم همین اتفاق افتاد و وق...
10 دی 1391