شیرین زبون مامان و بابا
دیروز بعد از ظهر هر کاری کردم ملیکا جون رو بخوابونم نتونستم ، مدام میگفت مامانی نخوابیم ...
حدود ساعت 6 یک میان وعده خورد و بعد از یک ساعت بردمش حمام ، اولش خیلی لج میکرد که نریم اما بعد از اینکه حمامش تمام شد ، میگفت حال داد...
خلاصه اینکه این حمام گرم باعث شد ساعت 9 شب بدون اینکه شامش رو خورده باشه بخوابه و طبعا صبح هم باید زود بیدار میشد
ساعت تقریبا 4 و 45 دقیقه بود که بیدار شدم و ملیکا رو دیدم که با نگاه مستقیمش تو چشمام گفت :
مامانی بیدار شدی؟؟؟
بعد از اینکه من و بابایی رو بیدار کرد گفت : مامانی حولا شککری میخوام....
تو فاصله اینکه من برای دخترم صبحانه درست کنم ، ملیکا با شیرین زبونیهاش مجید رو خیلی خندوند ...
ملیکا به بابا مجید گفت:
(با اشاره به دیوار های اتاق خوابش) این دیواره ، اون دیواره ، اینجا اتاقه....
(ملیکا قبلا تو ویدئو کنفرانس دیده بود که ظرفهای اسباب بازی نیوشا هم دقیقا مثل خودشه)
با اشاره به اون ظرفها به بابایی گفت : نیوشا هم داره دیدی چجوری یادم میاد
من و مجید خیلی تعجب کردیم و واقعا نمیدونستیم که چی باید گفت....