بالاخره اومدیم
یک هفته ای بدون اینترنت بودیم که مثل یک سال گذشت...
اما بالاخره اومدیم و باید کلی مطلب بنویسم .
چند شب پیش که خونه عمو رضا بودیم ، ملیکا پاکت بافتنی مامانی رو بر داشت و اسباب بازی های ریز امیر علی رو ریخت توش و به توپ فوتبال که رسید گفت مامانی جا نمیشه ، بعدش که تمام شد و همه اسباب بازی های ریز امیر علی رو ریخت توش ، در حالی که همه در سکوتمون داشتیم ملیکا جون رو نگاه میکردیم ،بلند شد و گفت مامانی حالا بریم خونه...........
قبلا که کوچولوتر بودی وقتی میخواستی جلب توجه کنی، همین طور که قبلا نوشته بودم میرفتی یه گوشه و دستات رو جلو چشمات میگرفتی و در حالی که از بین دو تا انگشتات نگام میکردی گریه میکردی ، اما الان مدتیه که به جای این کار ادای گریه رو در میاری و میگی: آآآآ (اادای گریه)مامانی منو دعوا کردی ها ، گییه (گریه)کردم...
چند وقت پیش هم که خونه بابا بزرگ اسماعیل بودی از تو آشپزخونه کیسه خربزه رو برداشتی و آوردی وسط حال ،بعدش داد زدی بابابزرگ چاقو بیار....
چند روز پیش برای دختر خوشگلم دمپایی آشپزخونه به رنگ صورتی خریدم ، وقتی به دخترم دادم خیلی خوشحال شد ،بعد از ده دقیقه در حالی که دمپایی پاش بود ، اومد پیشم و گفت :آبی بخر ، صورتی به درد نمیخوره...
جمعه شب تو جلسه ای که هر ماه با دوستای بابایی و مامانی برقرار میکنیم، ملیکا جون رو به جمع در مورد ظرف میوه ای که روی میز بود گفت : بخورید دیگه تموم بشه، بعدش یک موز برداشت و تو بشقاب صاحبخونه ،شکیبا ، گذاشت.....
لطفا برای دیدن عکسها به ادامه مطالب بروید........
دایی جون محسن و ملیکا
چون عکس جدیدی از ملیکا جون نداشتم ، این عکس رو که کیفیت زیادی هم نداره ،فقط به درخواست نیکی جون،که دوست خوب ملیکا هست میذارم.