ملیکا جانملیکا جان، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 11 روز سن داره
زندگی مشترک من وبابازندگی مشترک من وبابا، تا این لحظه: 17 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

ملیکا جون ، قشنگترین هدیه ی خدا

لواشک

من و بابا مجید از اینکه ملیکا هله هوله خور بشه خیلی میترسیدیم تا دو سالگی خودمون براش چیپس و پفک نخریدیم ، ممکن بود جایی بود و خورده باشه حتی پفیلا رو هم خودم تو خونه براش درست میکنم خیلی هم دوست داره ، چند بار هم چیپس درست کردم ... همه ی اینها رو گفتم که بدونید از هر چی بدتون بیاد سرتون میاد عزیز دلمون خونه عزیز فهیما لواشک خورده و به طوری عاشق لواشک شده که هر وقت میره خونه عزیز اول خودش رو با بغل کردن و بوس کردن واسه عزیز فهیما لوس میکنه بعدش  میره سر یخچالشون و میگه این دستم سبز بده این دستم آبی بده (کاور لواشک ها رنگیه)...... ما هم مجبور شدیم چند بسته خریدیم و حالا هر وقت کار خوبی بکنه به ملیکا جایزه میدیم... نمونه اش ...
24 ارديبهشت 1392

جذابیتها

 عزیز دل مامان این روزها عاشق آهنگهای اسیر عشق (میمیرم میمیرم واسه برق چشات) ،شهرام شکوهی و دوست دارم محسن یگانه شده تو بازی های موبایلم هم بازی جالب POU و درست کردن پیتزا و برنامه های نقاشی تو موبایلم رو خیلی دوست داره در مورد بازی پو بگم که من این بازی رو عید از خاله جون ملیحه گرفته بودم اما چون خوشم نیومد پاکش کردم و به محمد مهدی(پسر عمه ی ملیکا) دادم ملیکا جون تو گوشی محمد مهدی میبینه و میگه منم میخوام این شد که÷ از محمد مهدی همون بازی رو گرفتم و ملیکا سرگرمش شد بعد از چند روز که با داداشی ها تو گوشی من این بازی رو انجام داد گفتی: مامانی پول ندارم واسه پو غذا بخرم...اینطور شد که برای من هم این بازی جالب شد و الان...
22 ارديبهشت 1392

عشق

دیروز برای اولین بار ازت پرسیدم مامانی رو بیشتر دوست داری یا بابایی رو؟ در حالی که بابایی هم داشت به حرفمون گوش میکرد رو کردی به بابایی و گفتی : بابایی مجید جان که فکر میکرد من ناراحت شدم ، گفت حالا اگه من بپرسم میگه تو رو پرسید بابایی ، بابایی رو بیشتر دوست داری یا مامانی رو ؟ دوباره گفتید : بابایی اما من خیلی خوشحال شدم ، چون یاد بچگی های خودم افتادم که همیشه پدرم رو اسطوره ی زندگیم میدونستم... فکر کنم عشق پدر و دختر یکی از قشنگترین عشقهای دنیاست ... امشب ساعت 11 و نیم  وقتی کنار بابایی مشغول تماشای تلوزیون بودید ،هر دو تاتون خوابتون  برد. برای اولین بار بردمت تو اتاقت تا تنهایی بخوابی. چون بابای مهربون خوابیده...
16 ارديبهشت 1392

نتیجه ی مشورت با ملیکا

من و بابایی هر دفعه که به مغازه اسباب بازی فروشی میریم به دلایلی فقط یک اسباب بازی برای ملیکا جان میخریم.. از اونجایی که ملیکا جدیدا خیلی مستقل شده ، دفعه قبل که به مغازه رفته بودیم خواستم برای انتخاب اسباب بازی از خودش کمک بگیرم پرسیدم : مامانی قطار میخوای یا بسکتبال (البته با توضیحات کامل)؟ ملی بانو پس از تاملاتی گفتند قطار از وقتی اومدیم خونه تا همین دیروز عصر  خانمی شروع کرد به تذکر دادن به من و بابایی: واسه من اون بست بال رو نخریدی ها؟؟!! این شد که ما هم کم آوردیم و دیروز عصر که روز گرمی بود با ملیکا جون به خرید مجدد اجباری رفتم ، بابا مجید هم خودش رو بعد از ساعت کاری اش به ما رسوند بعدش به پارک ملت بهشهر رفتیم ...
10 ارديبهشت 1392

یک مشکل کوچک

دوستان محترم و عزیزم مامان ستایش جان ، کیانا جان ، مهتا جان ، امیر علی جان ، شایان جان عزیزم چند روزیه نظراتم در وبلاگتان ثبت نمیشه و شما نمیتونید ببینیدشون اولش فکر میکردم  شما نظرم رو تایید نمیکنید... اما با مامان ستایش جون که تماس داشتم متوجه شدم ایراد از وبلاگ منه به هر حال با مدیریت نی نی وبلاگ در ارتباط گذاشتم و منتظرم تا زودتر مشکلم برطرف بشه از دوستای گلم هم شرمنده ام
7 ارديبهشت 1392

یک روز زیبا

دیروز به باغ رفتیم ، هوا پس از این سرمای زمستانه در بهار ، دلچسب تر شده بود... ملیکا جان عاشق چیدن آلوچه از درختهای آلوچه ی باغه ، از پوست کردن باقلا هم خیلی لذت میبره ولی از خوردنشون نه ، اما بابایی عاشق باقلا سبزه و من که از هیچ کدوم خوشم نمیاد.... از باغ اکالیپتوس که بابایی ۶ سال پیش درختهاش رو کاشت هم خیلی خوشش میومد ،اما وقتی با بابایی و داداشی ها به اونجا رفته بود تیغی به پاش میخوره و دیگه دلش نمیخواد قدم بزنه و  با اصرار بغل بابایی میمونه... این روزها تفریحات کوچیک میچسبه اما خیلی دلمون میخواد هوا که بهتر شد ملیکا جون رو پابوس امام رضا ببریم... ...
7 ارديبهشت 1392

مغازه اسباب بازی فروشی

دیروز عصر با بابایی و ملیکا جون به بازار رفتیم . چون از قبل به ملیکا جون گفته بودیم میخوایم به مغازه اسباب بازی فروشی بریم ملیکا خیلی مشتاق تر شده بود ، هر قدم که برمیداشتیم میگفت داریم میریم اسباب بازی فروش؟؟ خلاصه اینکه تا به مغازه اسباب بازی فروشی برسیم هر مغازه ای که رفتیم فروشنده متوجه میشد بعدش میخوایم بریم واسه این فسقل اسباب بازی بخریم.......... سر آخر هم بابا جون مجید این قطار خوگشل رو برای گل دخترمون خرید   من هم واسه شما یک کتاب خیلی قشنگ خریدم ... حالا که به اینجا رسیدیم  یک سری به قفسه کتابهای ملیکا زدم و کتابهای محبوب و مورد علاقه اش رو بیرون آوردم تا در موردشون توضیحاتی بدم که میتونید تو ادامه مطالب ...
4 ارديبهشت 1392

روزهای سبز

روزهایی که گذشت هفته ی اول سال 92 رو برامون رقم زد ، این روزها ی خیلی خوب هم تو ذهنمون جاودانه شدند.  لحظه تحویل سال نو مجید جان کلام خدا رو تلاوت کردند و ملیکا همچنان که با انگشتاش سمنوی روی سفره رو ناخونک میزد به بابایی چشم دوخته بود .. انشاالله خدا تو این سال جدید به همه مون سلامتی بده و روزهای خوب یکی یکی برای همه مون پیش بیاد و بیشتر بشه.... خاله جون ملیحه و عمو محمد با دختر خاله های ناز ملیکا ، نیوشا و آوینا جون ، یک روز قبل از عید اومدند شمال و خونه مادر جون از همیشه شادتر شده بود... اینجا هم پارک ملت بهشهر بابا بزرگ مهربون برای ملیکا و نیوشا جون تو اتاق خواب تاب بست هر وقت خونه ی مادر جون می...
9 فروردين 1392