روزهایی که میروند و زمان را طی میکنند
دوشنبه تعطیل و میلاد امام زمان بود ، ما هم از فرصت استفاده کردیم و ملیکا جون رو به جایی که خیلی خیلی دوستش داره بردیم...مهربان رود.... بعد از اینکه پارک جنگلی رو دیدیم و عکس گرفتیم برای خوردن ناهار دنبال جا میگشتیم که متوجه شدیم عمه شیما شون هم به جنگل اومدند . ناهار رو با هم خوردیم و راهی باغ بابا بزرگ شدیم. ملیکا جون از خیار های باغ میخورد ولی از ستی ها زیاد خوشش نیومد ، حتی امتحانشون هم نکرد ، چون تو چند تاشون کرم پیدا شده بود... الان که مینویسم ساعت 3و 22 دقیقه ی بامداد 4 شنبه 5 ام تیر 92...مثل همیشه بی خواب شدم و چند تا از عکسهای ملیکا رو که دو شنبه گرفته بودیم ویرایش کردم و تو این پست میذارمشون.... ...