ملیکا جانملیکا جان، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 11 روز سن داره
زندگی مشترک من وبابازندگی مشترک من وبابا، تا این لحظه: 17 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

ملیکا جون ، قشنگترین هدیه ی خدا

روزهایی که میروند و زمان را طی میکنند

دوشنبه تعطیل و  میلاد امام زمان بود ، ما هم از فرصت استفاده کردیم و ملیکا جون رو به جایی که خیلی خیلی دوستش داره بردیم...مهربان رود.... بعد از اینکه پارک جنگلی رو دیدیم و عکس گرفتیم برای خوردن ناهار دنبال جا میگشتیم که متوجه شدیم عمه شیما شون هم به جنگل اومدند . ناهار رو با هم خوردیم و راهی باغ بابا بزرگ شدیم. ملیکا جون از خیار های باغ میخورد ولی از ستی ها زیاد خوشش نیومد ،  حتی امتحانشون هم نکرد ، چون تو چند تاشون کرم پیدا شده بود... الان که مینویسم ساعت  3و 22 دقیقه ی بامداد 4 شنبه 5 ام تیر 92...مثل همیشه بی خواب شدم و چند تا از عکسهای ملیکا رو که دو شنبه گرفته بودیم ویرایش کردم و تو این پست میذارمشون.... ...
5 تير 1392

بد غذایی و...

مدتیه بد غذایی های ملیکا گسترش پیدا کرده ، تا اینجا که دیگه حتی خورشت ها ، گوشتها و حتی کباب که روزی عاشقش بود رو هم نمیخوره... تنها غذاهایی که خیلی دوست داره و گرسنگی باعث میشه برای اونها گریه میکنه ، سیب زمینی سرخ کرده و حلوا شکریه...و از غذاهای وعده اصلی هم ماست و پلو رو میخوره.... این دلیلی شد بر اینکه ما امروز صبح یه وقت از دکتر ملیکا جون بگیریم و ملیکا رو که آخرین بار برج 8 پارسال پیش دکتر محبوبش بردیم ، دوباره پیششون ببریم.. همه چیز خوب بود و دکتر کلی از طرز لباس پوشیدن ملیکا ، از ساعت قشنگش که دو ، سه روز پیش براش خریدم ، از گوشواره هاش و... تعریف کرد و ملیکا جون هم کلی خوشحال شد .. تا اینکه آقای دکتر  ملیکا رو  بغل...
29 خرداد 1392

گل همیشه بهارم

قشنگم روزهایی که میگذره روزهای عمریه که دیگه برنمیگرده و ثانیه هاش طلاست... دیروز عصر سه تایی به جایی رفتیم که خیلی دوستش داری  "پارک جنگلی مهربان رود" خیلی دوست داری پاهای کوچولوت رو تو آب رودخونه بذاری و خنک بشی و با تاب و سرسره ی پارک بازی کنی..    پری روز که با هم تنها بودیم و حوصله ات سر رفته بود چیزی گفتی که  هنوز تو فکرشم... گفتید: مادرشوهرت کی میاد اینجا...؟ خیلی کم میشد از کلمه ی مادر شوهر استفاده کنم ، چون همیشه عزیز فهیما رو مادر جون یا مامان یا عزیز صدا میکردم... پیش خودم گفتم حتما از یکی شنیده و همینطوری این کلمه رو استفاده کرد برای اینکه مطمئن بشم پرسیدم: مامانی مادر شوهر من کیه؟؟؟ ...
21 خرداد 1392

این روزها...

عزیز دلم تو این روزها که به سرعت میگذره ، حست میکنم و خوشحالم و قدر قشنگترین هدیه ی خدا به خودم و همسرم رو میدونم... ظهر که برای ناهار غذا میپختم  تو استخرت سرگرم بازی بودی ، اومدم سرک کشیدم و دیدم داری با لاک اسباب بازی ات که از سرویس وسایل میز آرایشت بیرون آورده بودی ، ناخن هات رو لاک میزنی.. نا خود آگاه خنده ام گرفت و بلند خندیدم... گفتید: چرا من دارم لاک میزنم به من میخندی؟؟؟ گفتم : به لاک زدنت نمیخندم گلم ، از داشتن دختر خوبم خوشحالم و میخندم.. چند روزیه از دوست جدیدی نام میبره که بعد از مولاویو دومین دوست خیالیته اسمش خیلی جالبه.. مشین دری مار .... این یکی دوستت هم خیلی پایه است و بیشتر جاها همراهته... سه ...
11 خرداد 1392

بابایی حق مهر گرفت...

نیم ساعتی میشه که رفتم تو سایت مسکن ساختمان و متوجه شدم بابا جون مجید تو امتحان نظام مهندسی نمره قبولی رو آورده از اونجایی که مجید جان سر کار بود با ایشون تماس گرفتم و خبر قبولیش رو بهش دادم از همین جا دوباره  به همسر عزیزم تبریک میگم و آرزوی بهترینها رو براش دارم....                                   "مجیدم تو لیاقت بهترینها رو داری"
11 خرداد 1392

بیستمین و آخرین دندان شیری

یک هفته ای میشه که آخرین دندان شیری ملیکا جان در حال در آمدنه و تمام عوارضی که از نوزادی برای رویش دندان تازه داشته رو هنوز هم داره... برخلاف اکثر بچه های دیگه در این روزها یبوست میگیری و مثل همه بچه ها ی دیگه کم اشتها و بهانه گیر میشی گلم. دیروز ولی روز خوبی بود ، با خانواده پدری ات به جنگل رفتیم و خیلی خوش گذشت. داداش محمد مهدی (پسر عمه) و ملیکا جون ...
4 خرداد 1392

کابوس

دیشب سومین شبی بود که به طور رسمی از دست پوشک راحت شدیم و ملیکا جون رو که خیلی وقت بود  فقط شبها پوشک میبستیم، خلاص کردیم. صبح ساعت 5 بلندش میکنم و دوباره میخوابه... امروز صبح ساعت 7 مثل بعضی مواقع با دیدن کابوس از خواب بیدار شدی و دیگه نخوابیدی.. میگفتی: اسباب بازی ، اسباب بازیهامو بده... گفتم مامانی خواب دیدی ..اما اصرار کردی ببرمت پیش اسباب بازی هات...بعدش که با دیدن اتاقت و کشوی اسباب بازیهات خیالت راحت شد ، پرسیدم کی میخواست اسباب بازیهات رو بگیره؟؟؟؟ نه گذاشتی نه برداشتی گفتی:  تو   دیروز با خانواده پدری ملیکا جون به باغ بابا بزرگ ابراهیم رفتیم ، ولی هوا انقدر گرم بود که مجبور شدیم به باغ اکالیپتوس بریم. ...
28 ارديبهشت 1392

بابایی مهربون

هفته قبل کار بابایی خیلی سنگینتر شده بود و وقتی میومد خونه خیلی خسته بود  ،دو روز آخر هفته ی قبل ، بابایی ما رو سورپرایز کرد و مرخصی گرفت تا با هم باشیم ... ملیکا جون از اینکه بیدار میشد و بابایی رو تو خونه میدید خیلی خوشحال بود... ...
28 ارديبهشت 1392