ملیکا جانملیکا جان، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 11 روز سن داره
زندگی مشترک من وبابازندگی مشترک من وبابا، تا این لحظه: 17 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

ملیکا جون ، قشنگترین هدیه ی خدا

پایان پاییز

به تمام دوستای گلم سلام میکنم ملیکای قصه ی ما این روزها خیلی شیرینتر از گذشته شده ، مدام با مزه و بامزه و بامزه تر از دیروز صبح ها که از خواب بیدار میشی اولین کاری که به محض بیداری انجام میدید  اینه که بری سر کشوی گیره موهات و یک تل بردارید و به موهاتون بزنید و من از صدای بسته شدن کشوی شما متوجه میشم که بیدار شدید ... وقتی آخرین بار وسط هفته به جنگل کوهسارکنده رفته بودیم ، یک دامدار گاوها رو برای چرا آورده بود... ملیکا از دیدن این همه گاو هم خوشحال شد ، هم وحشت کرد ، هم نگران شد و هم تعجب کرد اینجا هم جنگل عباس آباد بهشهر ه..با اینکه هوا خیلی سرد بود مدام میگفتید یک جا بنشینیم و یه چیزی بخوریم ... طی یک خلاقیت جد...
30 آذر 1392

روزنامه..

امروز تاسوعای حسینی بود ... صبح حول و حوش ساعت ده و نیم به دیدن دسته روی عزاداران حسینی رفته بودیم ... برای ملیکا دیدن طبل و سنج و علم و ...خیلی جذاب بود ،  اما زمانی که عروسک شیر که نماد شیر در صحنه ی کربلا بود به سمتمون اومد با ترس و لرز گفتید  بریم خونه ..بریم خونه.. تا مدتی بعد از رفتن شیر با ترس و لرز دور و برت رو می پاییدی .. تو این عکس هم ترست دیدنیه.. امروز خاله جون ملیحه وعمو محمد و دختر خاله هاتون هم ساعت 12 و نیم ظهر به خونه مادر جون اومدند و ما رو خوشحال کردند ، و تا ساعت 11 و نیم شب با هم بودیم ، زمان  خداحافظی به هر طریقی خواستیم ملیکا رو با خودمون بیاریم ، نشد...خیلی عصبی و ناراحت بودم تا اینکه...
23 آبان 1392

روزمرگی های ما

عزیز دل مامانی این روزها که نتونستم بیام و از تو بنویسم روزهای پر مشغله ای داشتم  ، که تو پست بعدی به صورت خصوصی برات مینویسم.. برخلاف گذشته الان به سختی میذاری ازت عکس بندازیم و باید ده جور ترفند به کار ببریم تا تازه راضی بشی چند تا عکس ناقابل بندازی ... ترفند امروز این بود که راضی شدم انگشتهاش  رو لاک بزنم در قبالش ما هم چند تا عکس ازشون بندازیم... این لاک منتخب ملیکا جونه ، حتما باید رنگارنگ و خال خالی باشه...با هر گونه تغییری هم مخالفه دخترم تو این 4 5 ماه اخیر خیلی به لاک علاقه پیدا کرده بود که خدا رو شکر یک ماهی میشه کمتر استفاده میکنه... از صبح تا ظهر روزهایی رو که کلاس میرم  خونه ی عزیز جون و مادرجون...
14 آبان 1392

بدون اجازه...

چند روزه دوستان تماس میگیرند و میگن که ملیکا رو در شبکه ی  آی فیلم میبینند...  چند ماه پیش فیلمهایی مبنی بر حافظ خوانی و قرآن خوانی از ملیکا  رو تو وبلاگش گذاشته بودم اولش خاله مبینا ، بعدش خاله ملیحه و امروز دو نفر دیگه از دوستان خوبم به من اطلاع دادند که ملیکا رو در حال خوندن شعر حافظ و سوره ی کوثر از شبکه آی فیلم ، دیدند... اجازه که نگرفتند هیچ ، زیرنویس زدند ......از استان لرستان   ...
27 مهر 1392

دیدار با دختر خاله ها...

پنج  ماه از آخرین باری که ملیکا دختر خاله ها ی عزیزش رو میدید میگذشت که هفته ی گذشته نیوشا و آوینا جون به همراه خاله و شوهر خاله ی عزیز ملیکا جون ،  بعد از طی کردن مسافت طولانی اصفهان تا مازندران به خونه ی مادر جون آمدند و تقریبا تمام اون هفته تا دیروز که بدرقه شون کردیم رو  با هم سپری کردند... ملیکا از اینکه روزهاش رو با همبازی خوبش نیوشا جون میگذروند ، خیلی خوشحال بود و تقریبا هر روزش به گردش و تفریح سپری شد ...   وروجکها از همدیگه پیروی و  کارهای همدیگه رو تکرار میکردند.... از بازی هایی که با هم انجام میدادند  ، آشپزی رو خیلی دوست داشتند ، روزهای اول حسابی مشغول بودند.. دکتر بازی که وقت...
14 شهريور 1392

خواب های طلایی

بعضی شب ها خواب های جالبی میبینی که به محض بیدار شدن برامون تعریف میکنی گلم... دیشب یک خواب جالب دیدید که وقتی تعریف میکردی  خیلی خوشحال بودی : یک اسب تو قاب پنجره ی اتاقمون که رنگش مشکی بود ... حدودا یک هفته ی پیش خواب دیده بودید که ما روی سکو خوابیدیم و از دستشویی یک زن میخواست بیاد شما رو بترسونه.... هر وقت میرفتید روی سکو میگفتید ، مامانی دیگه زنه نمیاد من رو بترسونه؟؟؟ کلا شب تا صبح مثل پرگار عمل میکنید و یک دایره ی بزرگ به شعاع رختخوابت میزنی... دیشب  موهای گیسو طلا (عروسک محبوبت) رو بافتی و کلی برات آهنگ خوند ، شما هم خواستید تا گیسو طلا پیشتون بخوابه ....یک ساعت بعد از خوابیدنتون گیسو رو گذاشتم کنار تا یک وق...
3 شهريور 1392

علایق...

ملیکا جونم ، این روزها به دلیل کلاسهایی که از اوایل تیر میرم ، سرم خیلی شلوغ شده و کمتر میتونم بیام و از شما بنویسم... الان هم ساعت 3 و ربع بامداده ، در حالی که تمام تلاشم رو کرده بودم تا عصر نخوابی ، اما تا ساعت 18دوام آوردی و بعدش تا ساعت 20 و نیم شب خوابیدید و این شد که تا الان بیداری و داری شیرین زبونی میکنی... وقتی امروز میخواستیم بریم بیرون ، تمام تلاشم رو کردم تا موهاتون رو ببندم ، اما شما اصلا همکاری نکردید و با اصرار شما موهاتون رو باز گذاشتم و فقط یک تل گذاشتم.. به بابایی گفتید : باز اگه موهام باز باشه همه میگن موهاش چقدر بلنده ، قشنگه.... دختر خونگرمی هستید و هر وقت که به جایی میریم که بچه باشه فورا میخوای که ب...
29 مرداد 1392

عید فطر و پایان ماه مبارک رمضان

دختر گلم ، بهانه ی زیستنمون ، شادی شیرین ترین لحظه های عمرمون  .... طراوت زندگی مون رو به شما مدیونیم و از خدای بزرگ میخواهیم که به همه ی بچه ها و دختر مون نعمت شیرین سلامتی رو هدیه کنه . سلام به تمام دوستان گلم عید فطر رو بهتون تبریک میگم انشاالله خدا تو این ماه تمام گناهانمون رو بخشیده باشه تا تو این عید پاک و پاکیزه باشیم..... امسال ماه رمضون تونستم بعد از سه سال روزه بگیرم و این موضوع خیلی شادم کرد... از این مهمتر اینکه تونستم تو این ماه عزیز ، ملیکا رو  با آیات مقدس قرآن مجید آشنا کنم و سه سوره از سوره های قرآن رو یادش بدم ... سوره ی کوثر  سوره ی توحید  سوره ی حمد   برا...
19 مرداد 1392

دو و نیم سالگی ات مبارک عزیز دلم

دخترم سی ماه از شروع زندگی ات میگذرد.... حالا دیگر دختر همیشه گریان ما ، که حتی همسایه ها هم از صدای گریه های نیمه شبی اش به تنگ آمده بودند ، خانم کوچولویی شده که توصیف کمالاتش در یک پست کوتاه سخت و نشدنیه.... امشب ، در آستانه ی دو و نیم سالگی اش میخوام از اون بنویسم ....   قشنگترین سرگرمی ات تو روزهایی که تو خونه با هم سپری میکنیم ، با وجود بازی های فراوونی که داری ، رفتن سر کشوی لباسهات و پوشیدن لباسهای منتخبت و نه یکی بلکه چند تا لباس از روی همدیگه است.   الحمدلله  سوره های قرآنی رو به راحتی یاد میگیری و بعد از سوره ی کوثر و توحید این روزها سرگرم یادگیری سوره حمد هستید..    چند روز پیش عم...
4 مرداد 1392