عشق
دیروز برای اولین بار ازت پرسیدم مامانی رو بیشتر دوست داری یا بابایی رو؟
در حالی که بابایی هم داشت به حرفمون گوش میکرد رو کردی به بابایی و گفتی : بابایی
مجید جان که فکر میکرد من ناراحت شدم ، گفت حالا اگه من بپرسم میگه تو رو
پرسید بابایی ، بابایی رو بیشتر دوست داری یا مامانی رو ؟ دوباره گفتید : بابایی
اما من خیلی خوشحال شدم ، چون یاد بچگی های خودم افتادم که همیشه پدرم رو اسطوره ی زندگیم میدونستم...
فکر کنم عشق پدر و دختر یکی از قشنگترین عشقهای دنیاست ...
امشب ساعت 11 و نیم وقتی کنار بابایی مشغول تماشای تلوزیون بودید ،هر دو تاتون خوابتون برد.
برای اولین بار بردمت تو اتاقت تا تنهایی بخوابی.
چون بابای مهربون خوابیده بود میتونستم این کار رو بکنم و الا بابایی نمیذاشت تا ملیکا جون رو از خودمون جدا کنیم...
بعد از نیم ساعت دلم شور زد و نتونستم تحمل کنم ،آوردمت کنار خودم تا هر دو از یک هوا نفس بکشیم ، تا چهره ی معصوم و مظلومت جلوی چشمام باشه ..