روزنامه..
امروز تاسوعای حسینی بود ...
صبح حول و حوش ساعت ده و نیم به دیدن دسته روی عزاداران حسینی رفته بودیم ...
برای ملیکا دیدن طبل و سنج و علم و ...خیلی جذاب بود ، اما زمانی که عروسک شیر که نماد شیر در صحنه ی کربلا بود به سمتمون اومد با ترس و لرز گفتید بریم خونه ..بریم خونه..
تا مدتی بعد از رفتن شیر با ترس و لرز دور و برت رو می پاییدی ..
تو این عکس هم ترست دیدنیه..
امروز خاله جون ملیحه وعمو محمد و دختر خاله هاتون هم ساعت 12 و نیم ظهر به خونه مادر جون اومدند و ما رو خوشحال کردند ، و تا ساعت 11 و نیم شب با هم بودیم ، زمان خداحافظی به هر طریقی خواستیم ملیکا رو با خودمون بیاریم ، نشد...خیلی عصبی و ناراحت بودم تا اینکه نیوشا جونم اومد پیشم و خواست تا کمکم کنه...با همفکری همدیگه تصمیم گرفتیم نیوشا رو به ظاهر با خودمون ببریم و به ملیکا گفتم که نیوشا میخواد پیشم بخوابه...چند ثانیه نگذشت که جواب داد و ملیکا باهامون اومد...
تو راه برگشت به خونه ملیکا به من گفت: مامانی یه چیزی تو گوشت بگم: من نیوشا رو دوست داشتم چرا اومدیم بیرون از خونه مادرجون؟
همین الان که ساعت یک و بیست دقیقه بامداده داشتی دفتر ریاضی و رنگ آمیزی ای رو که خاله جون ملیحه برات خریده رو رنگ میکردی...به سیبهاش که رسیدی یکی از سیبها رو مشکی کردی...
گفتم مامانی کجا سیب مشکی دیدی؟؟
گفتید : نگاه کن تو خیابون سبز هست همیشه همسایه چراغاشون خاموش میشه سیبهاشون مشکی میشه
امسال نشد سالگرد ازدواج بگیریم...چون دقیقا مصادف شد با عاشورای حسینی...