علایق...
ملیکا جونم ، این روزها به دلیل کلاسهایی که از اوایل تیر میرم ، سرم خیلی شلوغ شده و کمتر میتونم بیام و از شما بنویسم...
الان هم ساعت 3 و ربع بامداده ، در حالی که تمام تلاشم رو کرده بودم تا عصر نخوابی ، اما تا ساعت 18دوام آوردی و بعدش تا ساعت 20 و نیم شب خوابیدید و این شد که تا الان بیداری و داری شیرین زبونی میکنی...
وقتی امروز میخواستیم بریم بیرون ، تمام تلاشم رو کردم تا موهاتون رو ببندم ، اما شما اصلا همکاری نکردید و با اصرار شما موهاتون رو باز گذاشتم و فقط یک تل گذاشتم..
به بابایی گفتید :
باز اگه موهام باز باشه همه میگن موهاش چقدر بلنده ، قشنگه....
دختر خونگرمی هستید و هر وقت که به جایی میریم که بچه باشه فورا میخوای که باهاشون دوست بشین و این موضوع ما رو خوشحال میکنه..
دختر گلم علاقه ی زیادی به کارهای خونه داره ، هر بار که من بخوام چیزی رو پوست بگیرم حتما میاد و با اجازه ی من کمکم میکنه...
این سیب زمینی رو هم بدون کمک من تا اینجا پوست کند ..
صد آفرین بر کد بانوی فردا
میبوسمت و برای شما دختر خوبم از خدا فقط سلامتی و عاقبت به خیری میخوام گلم...