دیدار با دختر خاله ها...
پنج ماه از آخرین باری که ملیکا دختر خاله ها ی عزیزش رو میدید میگذشت که هفته ی گذشته نیوشا و آوینا جون به همراه خاله و شوهر خاله ی عزیز ملیکا جون ، بعد از طی کردن مسافت طولانی اصفهان تا مازندران به خونه ی مادر جون آمدند و تقریبا تمام اون هفته تا دیروز که بدرقه شون کردیم رو با هم سپری کردند...
ملیکا از اینکه روزهاش رو با همبازی خوبش نیوشا جون میگذروند ، خیلی خوشحال بود و تقریبا هر روزش به گردش و تفریح سپری شد ...
وروجکها از همدیگه پیروی و کارهای همدیگه رو تکرار میکردند....
از بازی هایی که با هم انجام میدادند ، آشپزی رو خیلی دوست داشتند ، روزهای اول حسابی مشغول بودند..
دکتر بازی که وقتی نیوشا جون دکتر بود با خونسردی مریضش (ملیکا) رو معالجه میکرد و وقتی نوبت به دکتری ملیکا جون میرسید ، ملی بانو با این جمله شروع میکرد که صد بار نگفتم که این مثلا شربت ها رو نخور یا مثلا کاری رو نکن....
یک روز هم که به دریای صدف رفته بودیم دایی جون محسن عزیز زحمت کشید و ملیکا و نیوشا جون رو به این پارک ساحلی برد ، که ما دیر رسیدیم و فقط تونستیم از بازی بچه ها با قطارش عکس داشته باشیم
و یک بعد از ظهر پر از خستگی...
نیوشا جون امسال به پیش دبستانی میره و آوینای عزیزمون در آستانه ی یک سالگی به سر میبره.
این هم یک عکس از خواهرزاده ی عزیزم آوینا جووووووووون