ملیکا جانملیکا جان، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره
زندگی مشترک من وبابازندگی مشترک من وبابا، تا این لحظه: 17 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره

ملیکا جون ، قشنگترین هدیه ی خدا

مسابقه نی نی شکمو

سلام دوستان گلم نی نی وبلاگ زحمت کشیده و مسابقه ای رو ترتیب داده که عکس نی نی های شکمو توی این مسابقه شرکت داده میشه ملیکا جون هم با عکسی از آوان غذاخور شدنش تو این مسابقه شرکت کرده شما دوستای گلم در صورت تمایل میتونید کد عکس ملیکا  160 رو به شماره 20008080200 بفرستید و تو این مسابقه شرکت کنید   ...
5 تير 1392

روزهایی که میروند و زمان را طی میکنند

دوشنبه تعطیل و  میلاد امام زمان بود ، ما هم از فرصت استفاده کردیم و ملیکا جون رو به جایی که خیلی خیلی دوستش داره بردیم...مهربان رود.... بعد از اینکه پارک جنگلی رو دیدیم و عکس گرفتیم برای خوردن ناهار دنبال جا میگشتیم که متوجه شدیم عمه شیما شون هم به جنگل اومدند . ناهار رو با هم خوردیم و راهی باغ بابا بزرگ شدیم. ملیکا جون از خیار های باغ میخورد ولی از ستی ها زیاد خوشش نیومد ،  حتی امتحانشون هم نکرد ، چون تو چند تاشون کرم پیدا شده بود... الان که مینویسم ساعت  3و 22 دقیقه ی بامداد 4 شنبه 5 ام تیر 92...مثل همیشه بی خواب شدم و چند تا از عکسهای ملیکا رو که دو شنبه گرفته بودیم ویرایش کردم و تو این پست میذارمشون.... ...
5 تير 1392

بد غذایی و...

مدتیه بد غذایی های ملیکا گسترش پیدا کرده ، تا اینجا که دیگه حتی خورشت ها ، گوشتها و حتی کباب که روزی عاشقش بود رو هم نمیخوره... تنها غذاهایی که خیلی دوست داره و گرسنگی باعث میشه برای اونها گریه میکنه ، سیب زمینی سرخ کرده و حلوا شکریه...و از غذاهای وعده اصلی هم ماست و پلو رو میخوره.... این دلیلی شد بر اینکه ما امروز صبح یه وقت از دکتر ملیکا جون بگیریم و ملیکا رو که آخرین بار برج 8 پارسال پیش دکتر محبوبش بردیم ، دوباره پیششون ببریم.. همه چیز خوب بود و دکتر کلی از طرز لباس پوشیدن ملیکا ، از ساعت قشنگش که دو ، سه روز پیش براش خریدم ، از گوشواره هاش و... تعریف کرد و ملیکا جون هم کلی خوشحال شد .. تا اینکه آقای دکتر  ملیکا رو  بغل...
29 خرداد 1392

شام خنده

از اونجایی که یکبار تیغ ماهی تو گلوی ملیکا جون گیر کرده بود ، ملیکا جون علاقه ی خودش رو به خوردن ماهی های خوشمزه ی دریای مازندران ، مخصوصا ماهی سفید، از دست داده .. ما هم برای اینکه ویتامین ماهی ملیکا جبران بشه تن ماهی میخوریم... امشب یعنی نیم ساعت پیش هم یکی از اون مواقع بود که داشتیم تن ماهی میخوردیم. ملیکا : مامانی تن ماهی رو تنهایی پزیدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ مامانی: من نپختم گلم ، ماهی ها رو میبرن تو کارخونه و کارخونه اونها رو میپزه... بعد از اینکه بابایی غذاش رو تموم میکنه رو به من میگه : دستت درد نکنه مامانی مهربون ملیکا: نه ...مامانی نپزید...کارخونه پزید ...
22 خرداد 1392

گل همیشه بهارم

قشنگم روزهایی که میگذره روزهای عمریه که دیگه برنمیگرده و ثانیه هاش طلاست... دیروز عصر سه تایی به جایی رفتیم که خیلی دوستش داری  "پارک جنگلی مهربان رود" خیلی دوست داری پاهای کوچولوت رو تو آب رودخونه بذاری و خنک بشی و با تاب و سرسره ی پارک بازی کنی..    پری روز که با هم تنها بودیم و حوصله ات سر رفته بود چیزی گفتی که  هنوز تو فکرشم... گفتید: مادرشوهرت کی میاد اینجا...؟ خیلی کم میشد از کلمه ی مادر شوهر استفاده کنم ، چون همیشه عزیز فهیما رو مادر جون یا مامان یا عزیز صدا میکردم... پیش خودم گفتم حتما از یکی شنیده و همینطوری این کلمه رو استفاده کرد برای اینکه مطمئن بشم پرسیدم: مامانی مادر شوهر من کیه؟؟؟ ...
21 خرداد 1392

مسابقه نی نی وبلاگی

دوستای عزیزم مامان کیانا جون و مامان ستایش جون از من به این مسابقه دعوت کردند که از همین جا ازشون تشکر میکنم - بزرگترین ترس در زندگیت چیه؟  از خدا خیلی میترسم  ، بچه که بودم بیشتر کابوسهام افتادن از ارتفاع خیلی بلند بود ... 2- اگر 24 ساعت نامرئی میشدی، چی کار میکردی؟   نقشه ای میچیدم تا همه ی ریا کار ها رسوا میشدن ، از نظر من بدترین چیز تو زندگی ریاست 3- اگر غول چراغ جادو، توانایی برآورده کردن یک آرزوی 5 الی 12 حرفت را داشته باشد،‌ آن آرزو چیست؟ عاقبت به خیری 4- از میان اسب، پلنگ، سگ، گربه و عقاب کدامیک را دوست داری؟ اسب 5- کارتون مورد علاقه دوران کودکیت؟ زورو   6- در پختن چه غذایی ت...
14 خرداد 1392

این روزها...

عزیز دلم تو این روزها که به سرعت میگذره ، حست میکنم و خوشحالم و قدر قشنگترین هدیه ی خدا به خودم و همسرم رو میدونم... ظهر که برای ناهار غذا میپختم  تو استخرت سرگرم بازی بودی ، اومدم سرک کشیدم و دیدم داری با لاک اسباب بازی ات که از سرویس وسایل میز آرایشت بیرون آورده بودی ، ناخن هات رو لاک میزنی.. نا خود آگاه خنده ام گرفت و بلند خندیدم... گفتید: چرا من دارم لاک میزنم به من میخندی؟؟؟ گفتم : به لاک زدنت نمیخندم گلم ، از داشتن دختر خوبم خوشحالم و میخندم.. چند روزیه از دوست جدیدی نام میبره که بعد از مولاویو دومین دوست خیالیته اسمش خیلی جالبه.. مشین دری مار .... این یکی دوستت هم خیلی پایه است و بیشتر جاها همراهته... سه ...
11 خرداد 1392

بابایی حق مهر گرفت...

نیم ساعتی میشه که رفتم تو سایت مسکن ساختمان و متوجه شدم بابا جون مجید تو امتحان نظام مهندسی نمره قبولی رو آورده از اونجایی که مجید جان سر کار بود با ایشون تماس گرفتم و خبر قبولیش رو بهش دادم از همین جا دوباره  به همسر عزیزم تبریک میگم و آرزوی بهترینها رو براش دارم....                                   "مجیدم تو لیاقت بهترینها رو داری"
11 خرداد 1392

بیستمین و آخرین دندان شیری

یک هفته ای میشه که آخرین دندان شیری ملیکا جان در حال در آمدنه و تمام عوارضی که از نوزادی برای رویش دندان تازه داشته رو هنوز هم داره... برخلاف اکثر بچه های دیگه در این روزها یبوست میگیری و مثل همه بچه ها ی دیگه کم اشتها و بهانه گیر میشی گلم. دیروز ولی روز خوبی بود ، با خانواده پدری ات به جنگل رفتیم و خیلی خوش گذشت. داداش محمد مهدی (پسر عمه) و ملیکا جون ...
4 خرداد 1392