ملیکا جانملیکا جان، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره
زندگی مشترک من وبابازندگی مشترک من وبابا، تا این لحظه: 17 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره

ملیکا جون ، قشنگترین هدیه ی خدا

حباب بازی در کوهسارکنده..

جمعه ی هفته ی قبل برای بار چندم تو این ماه به کوهسارکنده رفتیم ... این بار هوا کمی گرمتر بود ، توی این روزها که توی اکثر استانهای کشورمون برف باریده بود این هوا خیلی دلچسب بود ، البته کنار آتیش گرم ملیکا تو این هوا هوس حباب بازی کرده بود ... بازی با آتیش و جمع کردن هیزم هم خیلی برات جالبه ، البته من و بابایی خیلی هوات رو داریم  عزیز دلم ، این روزها که به مهد میری بیشتر دلواپست میشم..هر لحظه به این فکر میکنم که داری چی کار میکنی ... از مهد که میای کلی چیز داری که با ذوق و شوق برامون تعریف میکنی ... امروز که جلسه دوم بود ، تونستی شعری رو که روز اول مربی تون یادتون داده بود رو برامون بخونی ، کلی من و بابایی ذوق کردیم.. ...
23 دی 1392

اولین تجربه ی مهد کودک

خیلی خیلی دلم میخواست ملیکا بره مهد ...اما فکر میکردم براش زوده و نتونه دوری من رو تحمل کنه.. امروز برای اولین بار ملیکا رو به مهد بردم ..از شب قبل از یکی از دوستان که دخترش تو همون مهد بود در مورد وسایل مورد نیاز پرسیدم و اونها رو تهیه کردم ملیکا با وجود خوشحالی از این موضوع میگفت:مامانی تو هم همراه من بیا... شب هم که داشت میخوابید به من گفت :مامانی یادت نره منو بیدار کنی ؟ ساعت  8و نیم بودیم مهد ..خانم مدیر گفتند از امروز نمیشه بیاید ، از شنبه شروع کنید....منم که خیلی دلم به حال ملیکا میسوخت (بچه ام با هزار امید و آرزو کوله ی پر از لگو و مداد رنگی و دفتر نقاشی و تغذیه اش رو آورده بود)گفتم راستش رو بخواید من شنبه تا سه شنبه نیس...
19 دی 1392

از گوشه و کنار

از شب یلدا چیزی ننوشته بودم ، امسال هم مثل هر سال شب یلدا رو به خونه ی مادر جون و عزیز رفتیم ، نذاشتید ازتون عکس خوبی بگیرم ، ولی خیلی بهتون خوش گذشت و حسابی خوردی... بیشتر از کیک یزدی هایی که جدیدا براتون درست میکنم میخوردی و تا قبل از شام که خونه ی مادر جون بودیم ، 4 5 تایی نوش جان شد مادر جون به صورت سنتی و خیلی زیبا کرسی پهن کرده بود و برای گرم کردنش از منقل کبابی که برای شام درست کرده بودند استفاده کرد.... تجربه ی نشستن زیر کرسی خیلی خوب بود ، انگار تو این سرمای سخت 4 ستون بدنت گرم میشه یکی دو ماه پیش از کتابخونه ی پیش خونمون یک کتاب خیلی خیلی خوب برای ملیکا جون گرفتم که تا همین چند روز پیش مدام تمدید ش میکردم ، اما ...
12 دی 1392

تولد ستایش جون مبارک

اول برج اینترنت یکساله مون تموم شد ، تا اومدم به خودم بجنبم و تمدیدش کنم شد یک هفته اما دقیقا به موقع اومدیم و متوجه شدیم که امروز تولد یکی از بهترین دوستای ملیکا جون ، ستایش عزیزمه انشاالله که دختر نازمون ، ستایش عزیزم 120 ساله بشه یک جهان قاصدک ناز به راهت باشد بوی گل ، نذر قشنگی نگاهت باشد و خداوند شب و روز و تمام لحظات با همه قدرت خود پشت و پناهت باشد تولدت مبارک ستایش جون   ملیکا جونم با شیرین زبونیهاش دل همه مون رو برده ... چند روز پیش ملیکا به  بابایی که توی  آشپزخونه بود میگه ، دیشب خواب دیدم بابایی واسم یک لیوان پر آب آورد من و بابایی خودمون رو به نشنیدن زدیم تا عکس العمل ملیکا رو ببینیم ، بعد از چ...
7 دی 1392

پایان پاییز

به تمام دوستای گلم سلام میکنم ملیکای قصه ی ما این روزها خیلی شیرینتر از گذشته شده ، مدام با مزه و بامزه و بامزه تر از دیروز صبح ها که از خواب بیدار میشی اولین کاری که به محض بیداری انجام میدید  اینه که بری سر کشوی گیره موهات و یک تل بردارید و به موهاتون بزنید و من از صدای بسته شدن کشوی شما متوجه میشم که بیدار شدید ... وقتی آخرین بار وسط هفته به جنگل کوهسارکنده رفته بودیم ، یک دامدار گاوها رو برای چرا آورده بود... ملیکا از دیدن این همه گاو هم خوشحال شد ، هم وحشت کرد ، هم نگران شد و هم تعجب کرد اینجا هم جنگل عباس آباد بهشهر ه..با اینکه هوا خیلی سرد بود مدام میگفتید یک جا بنشینیم و یه چیزی بخوریم ... طی یک خلاقیت جد...
30 آذر 1392

نفس مامان و بابا

یه وقتایی محکم بغلت میکنم ، میبوسمت و بهت میگم که چقدر برام عزیزی...تو اون لحظه خوب خوب میتونم برق چشمات رو ببینم... عزیز دلم گاهی اوقات با بابایی فکر میکنیم که زندگی بدون شما چقدر بی ارزش و مسخره است...این یعنی اینکه شما قسمت بزرگی از  زندگی ما شدی...و ما به داشتنتون افتخار میکنیم خیلی بی ریا و قشنگ احساساتت رو منتقل میکنی و  حرفت رو میزنی بازی های دخترونه ای که به تنهایی بازی میکنی خیلی جالبه ، اینجا که دیروز رو نشون میده داشتی دنی رو زیر شال مامانی که سرت کردی میخوابوندی ، اصرار داری که چهره ی عروسکت تو عکس پیدا نباشه ماشاالله حجاب خیلی بهت میاد عروسکم دایی جون محسن شما رو به حیاط خونه مادرجون برد و این عکس ر...
14 آذر 1392

هنر ،دوست یابی ، پاییز زیبا

سلام به دوستای گلم و  نی نی وبلاگی های عزیزم... چند روز پیش واسه گل دختری یک دفتر نقاشی جدید و چند تا برچسب خریدم ، به ملیکا جون گفتم اگه نقاشی قشنگی بکشید یک برچسب تو دفترت میچسبونم و اگه خیلی خیلی قشنگ بکشید سه تا برچسب تو دفترتون  میچسبونم .. این شد که خانمی نقاشی ای کشید که مامان و بابا رو انگشت به دهان کرد... زیباترین خروسی که ما تو عمرمون دیدیم.. این هم دومین نقاشی ای که توی این دفتر کشیدید...البته به پیروی از من با استفاده از کاسه ، سر مدلتون رو کشیدید...  دیروز ملیکا تونست با کمک مامانی با دختر همسایه مون ،فاطمه جون ، دوست بشه...تقریبا از صبح تا ساعت 4 بعد از ظهر با هم بودند... بعد از ظهر ...
9 آذر 1392

آب درمانی...

کلافه شدیم بس که این وروجک ما رو به بازی گرفته...از غذا خوردن خبری نیست و وقتی هم در مورد غذا نخوردنش باهاش صحبت میکنیم یک جوری ما رو میپیچونه که ... مثلا همین دیروز صبحانه حلوا شکری (غذای محبوبت)رو خوردی و ناهار ته دیگ و نزدیک غروب هم یه تیکه کوچیک از نون بربری...در عوض تا میتونی آب میخوری وقت شام خوردن که شد ، خودتون که هیچی به ما هم با گریه میگفتید که شام نخوریم...انقدر کلافه و گیج شدم از دستت که ...ساعت 7 هم پس از یک گریه مفصل تا نماز صبح که داشتم واسه بابایی صبحانه درست میکردم خوابیدید... پیش خودم گفتم حالا که بیدار شده حتما گرسنشه....ولی شما فقط آب خواستید... من هم که حسابی از دستت ناراحت بودم زیاد نگات نکردم تا شاید متوجه ب...
29 آبان 1392

روزنامه..

امروز تاسوعای حسینی بود ... صبح حول و حوش ساعت ده و نیم به دیدن دسته روی عزاداران حسینی رفته بودیم ... برای ملیکا دیدن طبل و سنج و علم و ...خیلی جذاب بود ،  اما زمانی که عروسک شیر که نماد شیر در صحنه ی کربلا بود به سمتمون اومد با ترس و لرز گفتید  بریم خونه ..بریم خونه.. تا مدتی بعد از رفتن شیر با ترس و لرز دور و برت رو می پاییدی .. تو این عکس هم ترست دیدنیه.. امروز خاله جون ملیحه وعمو محمد و دختر خاله هاتون هم ساعت 12 و نیم ظهر به خونه مادر جون اومدند و ما رو خوشحال کردند ، و تا ساعت 11 و نیم شب با هم بودیم ، زمان  خداحافظی به هر طریقی خواستیم ملیکا رو با خودمون بیاریم ، نشد...خیلی عصبی و ناراحت بودم تا اینکه...
23 آبان 1392