ملیکا جانملیکا جان، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره
زندگی مشترک من وبابازندگی مشترک من وبابا، تا این لحظه: 17 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره

ملیکا جون ، قشنگترین هدیه ی خدا

عشق

دیروز برای اولین بار ازت پرسیدم مامانی رو بیشتر دوست داری یا بابایی رو؟ در حالی که بابایی هم داشت به حرفمون گوش میکرد رو کردی به بابایی و گفتی : بابایی مجید جان که فکر میکرد من ناراحت شدم ، گفت حالا اگه من بپرسم میگه تو رو پرسید بابایی ، بابایی رو بیشتر دوست داری یا مامانی رو ؟ دوباره گفتید : بابایی اما من خیلی خوشحال شدم ، چون یاد بچگی های خودم افتادم که همیشه پدرم رو اسطوره ی زندگیم میدونستم... فکر کنم عشق پدر و دختر یکی از قشنگترین عشقهای دنیاست ... امشب ساعت 11 و نیم  وقتی کنار بابایی مشغول تماشای تلوزیون بودید ،هر دو تاتون خوابتون  برد. برای اولین بار بردمت تو اتاقت تا تنهایی بخوابی. چون بابای مهربون خوابیده...
16 ارديبهشت 1392

وبلاگ ملیکا جون دو ساله شد

دو سال از اولین باری که خاطرات عزیز دلمون رو تو این دنیای مجازی یادداشت میکنیم میگذره . دوست دارم دخترم با خوندن این مطالب و این یادداشتهای مادرش متوجه بشه که زندگی مثل یک دفتر یادداشته ..بازش میکنی ...با کارهات بهش نقش میدی ...سر آخر هم وقتی صفحاتش تموم میشه مجبور و محکوم به بستن اون هستی.... باید قدر داشته هات رو بدونی و هیچ وقت حسرت نداشته هات رو نخوری باید دل شاد و آزاده زندگی کنی هیچ وقت سر مقابل بنده ی خدا فرود نیاری و بازیچه ی کسی نشی قدر گوهر وجود خودت رو بدونی و به بهای ناچیز دنیا عفت خودت رو از دست ندی و بدونی یاد خدا هر دردی رو دوا و هر بیقراری رو آرامشه یاد خدا دلت رو انقدر آروم میکنه که میتونی خودت رو خوشبخت تر از هر...
13 ارديبهشت 1392

نتیجه ی مشورت با ملیکا

من و بابایی هر دفعه که به مغازه اسباب بازی فروشی میریم به دلایلی فقط یک اسباب بازی برای ملیکا جان میخریم.. از اونجایی که ملیکا جدیدا خیلی مستقل شده ، دفعه قبل که به مغازه رفته بودیم خواستم برای انتخاب اسباب بازی از خودش کمک بگیرم پرسیدم : مامانی قطار میخوای یا بسکتبال (البته با توضیحات کامل)؟ ملی بانو پس از تاملاتی گفتند قطار از وقتی اومدیم خونه تا همین دیروز عصر  خانمی شروع کرد به تذکر دادن به من و بابایی: واسه من اون بست بال رو نخریدی ها؟؟!! این شد که ما هم کم آوردیم و دیروز عصر که روز گرمی بود با ملیکا جون به خرید مجدد اجباری رفتم ، بابا مجید هم خودش رو بعد از ساعت کاری اش به ما رسوند بعدش به پارک ملت بهشهر رفتیم ...
10 ارديبهشت 1392

یک مشکل کوچک

دوستان محترم و عزیزم مامان ستایش جان ، کیانا جان ، مهتا جان ، امیر علی جان ، شایان جان عزیزم چند روزیه نظراتم در وبلاگتان ثبت نمیشه و شما نمیتونید ببینیدشون اولش فکر میکردم  شما نظرم رو تایید نمیکنید... اما با مامان ستایش جون که تماس داشتم متوجه شدم ایراد از وبلاگ منه به هر حال با مدیریت نی نی وبلاگ در ارتباط گذاشتم و منتظرم تا زودتر مشکلم برطرف بشه از دوستای گلم هم شرمنده ام
7 ارديبهشت 1392

یک روز زیبا

دیروز به باغ رفتیم ، هوا پس از این سرمای زمستانه در بهار ، دلچسب تر شده بود... ملیکا جان عاشق چیدن آلوچه از درختهای آلوچه ی باغه ، از پوست کردن باقلا هم خیلی لذت میبره ولی از خوردنشون نه ، اما بابایی عاشق باقلا سبزه و من که از هیچ کدوم خوشم نمیاد.... از باغ اکالیپتوس که بابایی ۶ سال پیش درختهاش رو کاشت هم خیلی خوشش میومد ،اما وقتی با بابایی و داداشی ها به اونجا رفته بود تیغی به پاش میخوره و دیگه دلش نمیخواد قدم بزنه و  با اصرار بغل بابایی میمونه... این روزها تفریحات کوچیک میچسبه اما خیلی دلمون میخواد هوا که بهتر شد ملیکا جون رو پابوس امام رضا ببریم... ...
7 ارديبهشت 1392

مغازه اسباب بازی فروشی

دیروز عصر با بابایی و ملیکا جون به بازار رفتیم . چون از قبل به ملیکا جون گفته بودیم میخوایم به مغازه اسباب بازی فروشی بریم ملیکا خیلی مشتاق تر شده بود ، هر قدم که برمیداشتیم میگفت داریم میریم اسباب بازی فروش؟؟ خلاصه اینکه تا به مغازه اسباب بازی فروشی برسیم هر مغازه ای که رفتیم فروشنده متوجه میشد بعدش میخوایم بریم واسه این فسقل اسباب بازی بخریم.......... سر آخر هم بابا جون مجید این قطار خوگشل رو برای گل دخترمون خرید   من هم واسه شما یک کتاب خیلی قشنگ خریدم ... حالا که به اینجا رسیدیم  یک سری به قفسه کتابهای ملیکا زدم و کتابهای محبوب و مورد علاقه اش رو بیرون آوردم تا در موردشون توضیحاتی بدم که میتونید تو ادامه مطالب ...
4 ارديبهشت 1392

گل ناز ما

  گلکم ، شیرین زبونم تکه کلام های خاصی گرفته.. وقتی میخواد نهایت ارادت خودش رو به کسی برسونه میگه : (صداش رو کلفت میکنه)   چاکرم ، مخلصم ، نوکرتم... یا وقتی با بچه های کوچکتر از خودش صحبت میکنه: عزیزم ، قشنگم ، نفسم ، عشقم.... دو سه روزه به کمک بابا جون مجید داریم یکی از شعر های  حافظ رو برای ملیکا جون  میخونیم ، دوست داریم  ملیکا چند تا شعر حافظ رو بلد باشه... از شعر دل میرود زدستم حافظ که عاشقشم  شروع کردیم... دو هفته میشه برای خانمی خمیر بازی خریدیم و خیلی استقبال کرده راستی تا یادم نرفته بنویسم که مهمترین دغدغه ی ملیکا تو این ماه اینه که هر روز انگشتاش رو لاک بزنه  ،همین دیشب بود ...
2 ارديبهشت 1392

عنفوان جوانی

دلم نمیخواد امروز به فردا برسه ، چون امروز ۲۵ ساله شدم..... احساس میکنم روی قله ای ایستاده ام و  از این به بعد به جای  سر بالایی زندگی  به سمت سرازیری  حرکت میکنم... دلم میخواست یک ساعت برنارد داشتم و زمان رو متوقف میکردم .....  
1 ارديبهشت 1392

سیزده به در

سیزده بدر امسال از لحاظ مدت با سال های گذشته یک فرقی داشت ، اینکه امسال از 12 ام شروع کردیم و تا سیزدهم تو باغ بابا بزرگ سیزده رو به سر بردیم  و روز 14 ام هم به اتفاق خانواده پدری ملیکا جون به دریای زیبای مازندران رفتیم.. طبیعت زیبای دریا از یک طرف و آشنایی با چگونگی صید ماهی توسط ماهیگیران پر تلاش دریا از طرف دیگه باعث برجسته شدن  این گردش شده بود. صید اونهمه ماهی  سفید ، که مختص دریای مازندرانه ، یکجا و در یک مکان  انقدر جذاب و جالب بود که ملیکا با رفتنمون مخالفت میکرد... سر آخر یکی از ماهیگیر ها به دخترمون یک ماهی سفید کوچولو هدیه کرد که ملی بانو رو کلی به وجد آورده بود...   ...
15 فروردين 1392