گل همیشه بهارم
قشنگم روزهایی که میگذره روزهای عمریه که دیگه برنمیگرده و ثانیه هاش طلاست...
دیروز عصر سه تایی به جایی رفتیم که خیلی دوستش داری "پارک جنگلی مهربان رود"
خیلی دوست داری پاهای کوچولوت رو تو آب رودخونه بذاری و خنک بشی و با تاب و سرسره ی پارک بازی کنی..
پری روز که با هم تنها بودیم و حوصله ات سر رفته بود چیزی گفتی که هنوز تو فکرشم...
گفتید: مادرشوهرت کی میاد اینجا...؟
خیلی کم میشد از کلمه ی مادر شوهر استفاده کنم ، چون همیشه عزیز فهیما رو مادر جون یا مامان یا عزیز صدا میکردم...
پیش خودم گفتم حتما از یکی شنیده و همینطوری این کلمه رو استفاده کرد
برای اینکه مطمئن بشم پرسیدم: مامانی مادر شوهر من کیه؟؟؟
نه گذاشتی و نه برداشتی گفتید: عزیز فهیما دیگه
الان ساعت یک و ربع بامداده
وقتی خواستم بخوابونمت مثل همیشه به حرفات گوش میکردم ، حرفهایی که بیشتر به دوستای خیالیت مربوط میشد.
میگفتید : مولاویو هپ پیما سوار شد خوب ...
وسط حرفت پریدم و گفتم هواپیما چیه مامانی؟
گفتید : همونیکه عمو مهران سوار شد.....
یادم اومد که یک بار عمو مهران(شوهر عمه مائده) در مورد سفرش با هواپیما چیزی گفته بود.
چیزی که فکرم رو در گیر خودش کرد اینه که گاهی وقتها بچه ها به چیزهایی که میشنوند انقدر دقت میکنند که از توی اون کلمات بزرگ میشن ...
عاشق لگو هات هستی و مدام چیزهای بامزه درست میکنی...
این که تو این عکس تو دستای نازته ، به قول خودت برج گله ، یعنی برج قلعه هست..
راستی ملیکا جون هنوز خوب نمیتونه حرف ق رو تلفظ کنه
اینم که گفتید ساعته..
و این هم پنکه..
از خلاقیتت هر چی بنویسم کمه...با این گیره های لباس بیچاره هر جور تونستی بازی کردی ، اینم آخرین ورژنشه...