این روزها...
عزیز دلم تو این روزها که به سرعت میگذره ، حست میکنم و خوشحالم و قدر قشنگترین هدیه ی خدا به خودم و همسرم رو میدونم...
ظهر که برای ناهار غذا میپختم تو استخرت سرگرم بازی بودی ، اومدم سرک کشیدم و دیدم داری با لاک اسباب بازی ات که از سرویس وسایل میز آرایشت بیرون آورده بودی ، ناخن هات رو لاک میزنی..
نا خود آگاه خنده ام گرفت و بلند خندیدم...
گفتید: چرا من دارم لاک میزنم به من میخندی؟؟؟
گفتم : به لاک زدنت نمیخندم گلم ، از داشتن دختر خوبم خوشحالم و میخندم..
چند روزیه از دوست جدیدی نام میبره که بعد از مولاویو دومین دوست خیالیته اسمش خیلی جالبه..
مشین دری مار....
این یکی دوستت هم خیلی پایه است و بیشتر جاها همراهته...
سه شنبه هفته قبل بابایی مهربون سر کار حالش بد میشه و تا آخر هفته پیشمون میمونه و این موضوع ملیکا رو خیلی خوشحال میکنه...
به طوری که دیشب که بغل بابایی بود و داشتیم تو خیابون قدم میزدیم به بابایی گفتی :
ایشاالله فردا سر کار نمیری؟
هفته پیش که خونه عزیز فهیما بودیم شما با داداش محمد مهدی روی مبل نشسته بودید و داشتی به داداشی یه چیزی میگفتی ، من و بابایی هم بدون اینکه به شما نگاه کنیم به حرفاتون گوش میکردیم...
میگفتی : محمد یه توضیح خنده داری بدم ...
عروسی بودیم خانمه صورتش رو سیاه کرده بود...من ترسیده بودم گییه کرده بودم...
اولش فکر میکردیم فقط خواسته از کلمه توضیح تو حرفاش استفاده کنه اما بعد از اینکه کاربردش رو دیدیم فهمیدیم که دختر گلمون معنیش رو هم بلده
آخر هفته قبل با بابا مجید شما رو. بردیم آتلیه..باور کردنش خیلی سخت بود که دختر همیشه ترسان و گریان ما از آتلیه که با دیدن آقای عکاس و محیط آتلیه فقط گریه میکرد به قدری تغییر کرده بود که وقتی عکاس میگفت بخند لبخند میزد و به صورت بلند میگفتت: ههه
به زودی با عکسهای آتلیه ی ملیکا جون می آییم