روزهایی که میروند و زمان را طی میکنند
دوشنبه تعطیل و میلاد امام زمان بود ، ما هم از فرصت استفاده کردیم و ملیکا جون رو به جایی که خیلی خیلی دوستش داره بردیم...مهربان رود....
بعد از اینکه پارک جنگلی رو دیدیم و عکس گرفتیم برای خوردن ناهار دنبال جا میگشتیم که متوجه شدیم عمه شیما شون هم به جنگل اومدند .
ناهار رو با هم خوردیم و راهی باغ بابا بزرگ شدیم.
ملیکا جون از خیار های باغ میخورد ولی از ستی ها زیاد خوشش نیومد ، حتی امتحانشون هم نکرد ، چون تو چند تاشون کرم پیدا شده بود...
الان که مینویسم ساعت 3و 22 دقیقه ی بامداد 4 شنبه 5 ام تیر 92...مثل همیشه بی خواب شدم و چند تا از عکسهای ملیکا رو که دو شنبه گرفته بودیم ویرایش کردم و تو این پست میذارمشون....
امروز که برای ناهار خونه مادر جون و بابا بزرگ اسماعیل بودیم ، ملیکا جون صدای بچه های همسایه رو از تو کوچه میشنوه و چون قبلا آشناییتی با هم داشتند ، دلش میخواد ببرمش بیرون تا اونها رو ببینه ، من هم همینطور که ملیکا انگشتم رو میکشید و منو با خودش میبرد تا خونه همسایه مون میرم و از همسایه عزیزم خواهش میکنم که اجازه بدن تا نوه هاشون به خونه مون بیان و با هم بازی کنند...
چون ملیکا جون همبازی نداره و بیشتر وقتش رو به تنهایی بازی میکنه خیلی خیلی خوشحال شد ، این رو میشد به راحتی از رفتارش فهمید...
این هم از عکس دوستان ملیکا ،نوه های همسایه ی مادر جون ، از راست: ملیکا جان ، یلدا برهانی ، علی رضایی ، کیمیا رضایی...