آب درمانی...
کلافه شدیم بس که این وروجک ما رو به بازی گرفته...از غذا خوردن خبری نیست و وقتی هم در مورد غذا نخوردنش باهاش صحبت میکنیم یک جوری ما رو میپیچونه که ...
مثلا همین دیروز صبحانه حلوا شکری (غذای محبوبت)رو خوردی و ناهار ته دیگ و نزدیک غروب هم یه تیکه کوچیک از نون بربری...در عوض تا میتونی آب میخوری
وقت شام خوردن که شد ، خودتون که هیچی به ما هم با گریه میگفتید که شام نخوریم...انقدر کلافه و گیج شدم از دستت که ...ساعت 7 هم پس از یک گریه مفصل تا نماز صبح که داشتم واسه بابایی صبحانه درست میکردم خوابیدید...
پیش خودم گفتم حالا که بیدار شده حتما گرسنشه....ولی شما فقط آب خواستید...
من هم که حسابی از دستت ناراحت بودم زیاد نگات نکردم تا شاید متوجه بشی که از دستت ناراحتم
گفتی: من که مهربونم....
گفتم : اصلا مهربون نیستی همش منو حرص میدی...
گفتی: عشقم ، عزیزم ، انقدر نازم....عاشقتم.....
از ملیکا و نیوشا ی عزیزم تو تعطیاتی که با هم بودیم چند تا عکس دارم ...
اینجا هم دریای مرواریده..
وقتی ملیکا تو عکس گرفتن همکاری نمیکنه...
کلاه نمیذاری سرت و وقتی به زور سرت میکنم میگی مامانی خفه میشم...
همه اش میگی فقط روسری بنفشه ام رو میخوام...
از
وقتی با وعده و وعید ازتون عکس می اندازم ...یک خنده ی بسیار بسیار تصنعی تحویلم میدی....