هنر ،دوست یابی ، پاییز زیبا
سلام به دوستای گلم و نی نی وبلاگی های عزیزم...
چند روز پیش واسه گل دختری یک دفتر نقاشی جدید و چند تا برچسب خریدم ، به ملیکا جون گفتم اگه نقاشی قشنگی بکشید یک برچسب تو دفترت میچسبونم و اگه خیلی خیلی قشنگ بکشید سه تا برچسب تو دفترتون میچسبونم ..
این شد که خانمی نقاشی ای کشید که مامان و بابا رو انگشت به دهان کرد...
زیباترین خروسی که ما تو عمرمون دیدیم..
این هم دومین نقاشی ای که توی این دفتر کشیدید...البته به پیروی از من با استفاده از کاسه ، سر مدلتون رو کشیدید...
دیروز ملیکا تونست با کمک مامانی با دختر همسایه مون ،فاطمه جون ، دوست بشه...تقریبا از صبح تا ساعت 4 بعد از ظهر با هم بودند...
بعد از ظهر یکی دیگه از دخترهای همسایه اومد و سه تایی بازی های جالبی کردند..اما وقتی ملیکا خوابش بیاد ، هیچ کاری جز گریه نمیکنه ...و این شد که دوستانش رو با گریه بدرقه کرد...
امروز هم برای ناهار به جنگل کوهسارکنده ی نکا رفتیم....
هوا خیلی خوب بود ، پاییز رو با چشمهای خودمون دیدیم...
وقتی اومدیم خونه از خستگی و فشار پایین تقریبا میشه گفت غش کردم
صدای ملیکا که هی میومد بالای سرم و در مورد نقاشی اش با من صحبت میکرد رو میشنیدم ولی چشمام باز نمیش..
وقتی بیدار شدم نقاشی قشنگی که ملیکا جونم کشید رو دیدم..دو تا گل تو دستای این دختر خانم دیده میشه....
ما تا حالا دماغ رو اینطوری یاد نداده بودیم ولی ملیکا اصرار داره که نقاشی اش به چهره ی آدمها نزدیکتر باشه...
این یکی رو هم کشید و فقط موهاش رو رنگ کرد و چون خیلی خسته شده بود از بابایی خواست تا رنگش کنه...
سر آخر هم از بنده خواستند تا یکی اش رو تو اتاق اسباب بازی هاش و یکی رو تو اتاق خواب بچسبونم...