کابوس
دیشب سومین شبی بود که به طور رسمی از دست پوشک راحت شدیم و ملیکا جون رو که خیلی وقت بود فقط شبها پوشک میبستیم، خلاص کردیم. صبح ساعت 5 بلندش میکنم و دوباره میخوابه...
امروز صبح ساعت 7 مثل بعضی مواقع با دیدن کابوس از خواب بیدار شدی و دیگه نخوابیدی..
میگفتی: اسباب بازی ، اسباب بازیهامو بده...
گفتم مامانی خواب دیدی ..اما اصرار کردی ببرمت پیش اسباب بازی هات...بعدش که با دیدن اتاقت و کشوی اسباب بازیهات خیالت راحت شد ، پرسیدم کی میخواست اسباب بازیهات رو بگیره؟؟؟؟
نه گذاشتی نه برداشتی گفتی: تو
دیروز با خانواده پدری ملیکا جون به باغ بابا بزرگ ابراهیم رفتیم ، ولی هوا انقدر گرم بود که مجبور شدیم به باغ اکالیپتوس بریم.
بچه ها هم از میوه ها ، آلوچه (گوجه سبز) ، ازگیل و شاه توت کلی خوردند...
لطفا برای دیدن بقیه عکسها به ادامه مطالب بروید...
داداشی ها ( پسر عمه ها) و ملیکا جون
داداش امیر رضا و ملیکا جون