ملیکا جانملیکا جان، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 4 روز سن داره
زندگی مشترک من وبابازندگی مشترک من وبابا، تا این لحظه: 17 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره

ملیکا جون ، قشنگترین هدیه ی خدا

خونه تکونی

این روزا دغدغه اصلی مامانی شده خونه تکونی ، یک مقدار از خونه تکونی ام تموم نشده ، هوا هم از دیشب خیلی سرد شده ،تو هوای سرد خوونه تکونی صفایی نداره..  
28 اسفند 1390

یه اتفاق بد

عزیز دلمون امشب که داشتی تو کشوهاتو میگشتی از توی کشوی تختت شیشه شیرت رو پیدا کردی، شما که هیچ وقت لب به شیشه شیر نمیزدی امشب ازش خوشت اومد و همینطور شیشه شیر خالی رو میمکیدی.... من هم رفتم و توش آب ریختم و شما بیشتر خوشت اومد ، همینطور دو دستی شیشه شیر رو گرفتی و راه میرفتی و آب میخوردی ، عزیزم تو یه لحظه و یک آن اتفاق افتاد ، در حالی که تو دو قدمی مامانی بودی ، و سرت رو بالا گرفته بودی و راه میرفتی ، جلو پات لپ تاپ رو ندیدی و صورت نازت خورد به کنج لپ تاپ بد... بمیرم برات بین لپت و لبت انگار سوراخ شده خیلی خون اومد ، خیلی هول شدم و به بابایی زنگ زدم که سریع خودشو برسونه خونه ... خیلی ببخشید مامانی تو یک لحظه اتفاق افتاد و با اینکه تو ...
28 اسفند 1390

ملیکا جون در ابتدای سخنوری..

عسل مامانی چند روزیه وقتی تلفن زنگ میخوره ، با اشاره دست و گفتن بٍِ بٍ(یعنی بده) گوشی رو از مامانی میگیره و با طرف مقابل کلی صحبت میکنه ، آره رو قشنگ میگه ، از چیزهایی که اسماشون رو بلده یکی دو حرف اولشون رو میگه و خلاصه قراره شب عید سخنرانی مفصلی از ایشون تو تلوزیون پخش بشه... بعضی از کلماتی که یادمه رو با معادلشون مینویسم : موتور         مو ماشین      ما کلاه          کُ پتو            پَ داداشی    دادا جوجوک    جوجو خلاصه این که متوجه اکثر حرفامون هم میشه . یک مطلب رو ...
25 اسفند 1390

شیطنت ها و شیرین کاری های ملیکا جون

دختر نازمون ، عزیز دل مامان وبابا جدیدا خیلی شیطون شده ، وقتی مامانی با خودش میبردش تو آشپزخونه اولش میره سراغ ظرفهای تو کابینت و به قاشق چنگالها و نمکدون ها دست میزنه ، وقتی مامانی میگه دست نزن ، میخنده و دماغش رو جمع میکنه (خودش رو لوس میکنه)و دوباره دست میزنه. بعدش میره سراغ سبد سیب زمینی ها و یکی بر میداره ، وقتی مطمئن میشه مامانی هواسش بهش نیست یک گاز بهش میزنه. بعدش میره می ایسته رو ترازو و به عقربه های اون نگاه میکنه. بعدش هم میخواد دمپایی بابایی رو بپوشه وقتی میبینه نمیتونه اونا رو جا به جا میکنه. بعدش میره از تو در آیینه ای گاز فر خودش رو میبینه و ادا در میاره... وقتی هم که میبرمت تو اتاق خواب ، اول...
16 اسفند 1390

درد سر های آتلیه..

ساعت 5ونیم با بابایی دتری رو بردیم آتلیه ، انقدر از فضای آتلیه و خانمی که عکس مینداخت ترسید که زود اومدیم بیرون ، بعد از یک ساعت رفتیم یک آتلیه دیگه که محیط بهتر و اسباب بازی هم داشت ، اوایل خوب بود اما وقتی آقای عکاس آمد تو اتاق  جیغ و داد های ملیکا جان شروع شد... بعد از یک ربع تونستیم یک عکس سه نفره و یک عکس تکی بندازیم ، اما حالت چهره دخترم غمگین بود، تو خونه خودم بهتر  عکس مینداختم... نمونه اش امروز صبح... ...
8 اسفند 1390

فدایی چشمان معصوم تو ...

دخترم ،خیلی کم پیش میاد اینطوری تو چشام نگاه کنی ، نگاه های آنی رو نمیگم ..، از یک نگاه عمیق و با معنی صحبت میکنم ، نگاهی که قلبم رو لرزوند... وقتی دو روزه بهونه گیر شدی و از بغل مامانی پایین نمیای ، وقتی تا دم آشپزخونه میرم و جیغ های تو پشت سرمه ، وقتی از صبح تا عصر که بابایی میاد هیچ وقتی برای کارهای شخصی خودم ندارم ،وقتی خسته شدم و سرت داد زدم.... تو چشام خیره شدی ، چشات برق عجیبی میزد خیلی شرمنده شدم
30 بهمن 1390

چکاپ یک سالگی

با سه هفته تاخیر امروز صبح دخترم رو برای واکسن و چکاپ بردمش خانه بهداشت.. واکسن یکسالگی رو اینجا فقط ٤ شنبه ها میزنند.. هفته اول چون تولد دخترم بود بابایی گفت نبریمش تا برای تولدش سر حال باشه هفته دوم هم بیمارستان و داستان مریضی ملیکا جون و... اول بردمش پیش دکتر ، چون میترسیدم با وجود سرماخوردگی اش  زدن واکسن صلاح نباشه ، دکتر دمای بدنش رو گرفت و گفت که موردی نیست. ملیکا اصلا رو ترازو بند نمیشد و مدام جیغ میزد ،دور سر و قدش رو هم به سختی گرفتند.. وزن دخترم ٩ کیلو و ٤٥٠ گرم و قدش ٧٦ سانتی متر بود... خدار و شکر سیر صعودی داشته. اما واکسن که مثل همیشه با جیغ و داد فراوان همراه بود ، وقتی رفتیم تو اتاق...
26 بهمن 1390

عروسی..

دیشب یعنی ٢٢ بهمن عروسی دختر خاله ام فاطمه زهرا بود ، خانمی خیلی بهونه گیر شده بود ، تا یکی بهش نگاه میکرد و میخواست بغلش کنه جیغ میزد... وقتی بهش اجازه دادم  که تو سالن تالار راه بره انگار دنیا رو بهش داده بودم ، چشماش برق عجیبی میزد..  موقع شام چنان حرکاتی کرد که تمام لباسش ماستی شد،خواستم ظرف ماست رو جا بدم تا نبینه ، با جیغهای متوالی ملیکا مواجه شدم که میگفت : بَده ، بَده یعنی بده بده....... مادرم ملیکا رو برد پیش خودش و بهش غذا داد... برف میبارید ... وقتی اومدیم خونه تونستیم از ملیکا جان عکس بگیریم  ملیکا و بابا جون مجید ساعت ٢و ٤٥ دقیقه بالاخره تونستم بخوابونمش ... انشاالله زودتر این د...
26 بهمن 1390