عروسی..
دیشب یعنی ٢٢ بهمن عروسی دختر خاله ام فاطمه زهرا بود ، خانمی خیلی بهونه گیر شده بود ، تا یکی بهش نگاه میکرد و میخواست بغلش کنه جیغ میزد...
وقتی بهش اجازه دادم که تو سالن تالار راه بره انگار دنیا رو بهش داده بودم ، چشماش برق عجیبی میزد..
موقع شام چنان حرکاتی کرد که تمام لباسش ماستی شد،خواستم ظرف ماست رو جا بدم تا نبینه ، با جیغهای متوالی ملیکا مواجه شدم که میگفت : بَده ، بَده
یعنی بده بده.......
مادرم ملیکا رو برد پیش خودش و بهش غذا داد...
برف میبارید ...
وقتی اومدیم خونه تونستیم از ملیکا جان عکس بگیریم
ملیکا و بابا جون مجید
ساعت ٢و ٤٥ دقیقه بالاخره تونستم بخوابونمش ...
انشاالله زودتر این دندوناش رو در بیاره و انقدر درد نکشه....
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی