ملیکا جون بی سر و صدا بیدار میشه..
صبح وقتی داشتم تو آشپزخونه تدارکات ناهار رو آماده میکردم،دیدم در اتاقت رو باز کردی و تند و تیز به طرف آشپزخونه اومدی ، این بار اولی هست که وقتی بیدار شدی منو صدا نکردی.... هر جا میری قشنگترین اسباب بازی ات تلفنه...،اینجا هم خونه عزیزه و داری با تلفنشون بازی میکنی این لباس رو هم چند روز پیش واست بافتم گلم.. نیوشا جون ساعت 3 ونیم در حالی که شما خواب بودید خداحافظی کرد و به اصفهان رفت عزیزم.. نیوشا خیلی گریه کرد و اصلا دلش نمیخواست از پیشمون بره... تو این یه هفته ای که خاله جون ملیحه و نیوشا جون اینجا بودند بد جوری بهشون عادت کرده بودیم انشاالله هر جا هستند سالم باشند ...
نویسنده :
مامان منصوره
22:20