ترس از غريبه ها
توى كتاب خونده بودم كه تو اين سن كودك از غريبه ها ميترسه اما فكر نميكردم تا اين حد جدى باشه. ٥شنبه شب تولد داداشى هاى مليكا جون محمد مهدى و اميررضا(بسر عمه ها) بود. وقتي جمعيت زياد شد و همه مهمونها اومدن جيغ و داد خانم شروع شد عزيز خانمى رو برد بيرون ما هم زود شام خورديم و خانمى رو برداشتيم و خونه عمه شيما رو ترك كرديم جمعه شب هم كه به مهمونى رفقاى بابايى رفته بوديم خانمى كارى كرد كارستون...... تا ادمها رو ميديد جيغ ميكشيد ..... فكر نكنم حالا حالا ها بتونيم جايى بريم................
نویسنده :
مامان منصوره
13:13
مليكا جون بعد از حمام
نفس مامان عاشق اب بازيه وقتي اخر شب ميبرمش حمام تا صبح راحت ميخوابه حالا هم خوابيده و دارم عكسهايى رو كه بعد از حمام ازش كرفتم ميفرستم ...
نویسنده :
مامان منصوره
1:52
خواب مامان و بابا
ديشب خواب ديدم دختر نازم تو همين سن كم (3ماهه) داره راه ميره وقتي داشتم واسه باباش تعريف ميكردم باباش هم يادش اومد كه ديشب خواب راه رفتن مليكا جون رو ديده به اميد اون روز ...
نویسنده :
مامان منصوره
12:42
رحمت خداوند
به نام خداوند هستی آفرین خدایی که با لطف و رحمتش ملیکا رو به من (مامان ملیکا) و باباش هدیه کرد . در حالی این متن رو یادداشت میکنم که ملیکای 3ماهه ی ما نیم ساعتی است خوابش برده امروز هوا خیلی خوب بود،بعد از گذروندن زمستون سخت پارسال ،این روزا خیلی دلمون میخواد به طبیعت بریم . امروز هم با ملیکا جون و باباش رفتیم باغ و ناهار رو اونجا خوردیم اما انقدر اذیتمون کرد که مجبور شدیم زود برگردیم.................... ...
نویسنده :
مامان منصوره
23:18