ملیکا جانملیکا جان، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 10 روز سن داره
زندگی مشترک من وبابازندگی مشترک من وبابا، تا این لحظه: 17 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

ملیکا جون ، قشنگترین هدیه ی خدا

شکوفایی استعداد ها

یک غیبت بی سابقه ، طولانی و خیلی سخت به خاطر قطعی اینترنت ، مشکلات سیستم  و لپ تاپ و کلی اتفاقات پشت سر هم دیگه باعث شد آپ نشیم ... از همه ی دوستان گلمون که تو این مدت بهمون سر می زدند و ما رو فراموش نکردند تشکر میکنم.. انقدر نظر تایید نشده دارم که باید آخر هفته ام رو بذارم برای تاییدشون ، به زودی به همه تون سر میزنیم دوستای خوبم خیلی وقت پیش ملیکا رنگ آمیزی هاش خوب بود ، اما هیچ وقت به جز خط خطی کردن دفتر هاش نقاشی نمیکشید ، یعنی اون اعتماد به نفس رو نداشت ، چون هر بار به من یا بابایی میگفت من بلد نیستم شما بکشید پنجشنبه 11 /7 تصمیم گرفتم ملیکا رو به آموزشگاه نقاشی بفرستم تا حداقل دست به قلم شدن رو از مربی یا بچه های آموزش...
21 مهر 1392

مشکلات تربیتی....

مدتیه وقتی به خونه مادر جون یا عزیز فهیما میریم بعد از مهمونی ، لج  و اصرار میکنید که با عمه جون یا خاله جون به خونشون برید دیشب هم که خونه مادر جون بودیم اصرار کردید که با خاله جون مبینا برید و خونشون بخوابید بابا مجید هم که مثل من مستأصل شده بود تصمیم گرفت دروغی رو سر هم کنه تا شما راضی بشید با ما به خونه بیاین..این شد که به شما گفت میخوایم به مهربان رود بریم...شما هم که عاشق مهربان رود هستید با ما اومدید و ما هم که ساعت 12 شب نمیتونستیم به مهربان رود بریم تصمیم گرفتیم که باز هم به شما دروغ بگیم و این توفیق اجباری رو به فردا موکول کردیم... این هم عکسهایی از این توفیق اجباری.. مدام این بادکنکتون رو گم میکردید ، من هم...
9 مهر 1392

قالب اختصاصی

خیلی وقت بود میخواستیم وبلاگ ملیکا قالب خاصی داشته باشه.. تا اینکه وقت کردم و سفارش وبلاگش رو به یک طراح قالب دادم و من و مجید جان هم اونو پسندیدیم بعد از دو سال و پنج ماه که از ایجاد  وبلاگ ملیکا میگذره ، شکل و شمایل وبلاگش با عکسهای دو و نیم سالگیش مزین شد... چند روز  پیش برای گلمون گٍل رس خریدیم تا  از  خمیر بازی با اون همه دردسرش که خیلی هم ضرر داره راحت بشیم و دخترمون بتونه خلاقیتش رو با گٍل شکوفا کنه... این هم خلاقیت دخترمون با امکاناتی که در اختیارش گذاشتیم خانمی این روزها به بازی های کامپیوتری هم علاقه پیدا کرده و بازی های ویندوز سون رو خوب بازی میکنه علاوه بر اینها میتونه از بین  پازل...
3 مهر 1392

خوشبختی

دستای گرم و پر محبتت رو که به قصد نوازش صورت مامان بلند میکنی ، نقطه ی اوج خوشبختی منه.. خنده های معصومانه ات که با اشتیاق و هیجان همراه میشه منتهای آرزوی منه...   ما مادرها چیزی رو برای خودمون نمیخوایم تا قبلش اون چیز برای بچه مون مهیا بشه و این یعنی عشق... به سلامتی همه ی مادرهای ایران زمین.. مامان خوبم وقتی که کلاس میرم و ملیکا جون رو اونجا میذارم ، انقدر با ملیکا خوب و جالب بازی میکنه که من یاد بچگی های خودم میفتم... ملیکا عاشق آب بازیه و مامان جونم تشت آب رو تو حیاط برای ملیکا جون مهیا میکنه خانمی هم از بوته های فلفل تو حیاط  فلفل میچینه و تو تشت میندازه... از دوستای گلم که به ملیکا جون لطف دارند و جویای ا...
30 شهريور 1392

نگرانی های اخیر...

مشکلاتی که برای دخترمون در روزهای گذشته به وجود آمد باعث شد دو بار به پزشک مراجعه کردیم .. چند روز پیش متوجه زخمهایی در دو قسمت سر ملیکا جون شدیم که با مراجعه به پزشک مشخص شد که بیماری به نام زخم زرده و با مصرف پماد رو به بهبود میرفت تا اینکه دیروز صبح بعد  از اینکه ملیکا از خواب بیدار شد ، کمی لجبازی های غیر عادی داشت و بیشتر که توجه کردم دیدم قسمتهایی از کمرش رو هر چند دقیقه میخارونه ، وقتی لباسش رو بالا کشیدم دیدم بیشتر نقاط بدنش کهیر زده ... لختش کردیم تا لباسهاش اذیتش نکنه و تا عصر که پزشکش به مطب میرفت صبر کردیم... دکتر اسم غذاهایی که آلرژی زاست رو عنوان کرد که از بین اون غذاها بادام زمینی رو شب قبلش خورده بود... البته هنو...
23 شهريور 1392

روز دختر

امروز روز تولد حضرت معصومه سلام الله علیه و روز بزرگداشت دختره  مه روی من ...دختر گلم... بر خود ببال و از آن دسته دخترانی باش که پیامبر در باره ی ایشان فرمود: چه خوب فرزندانی اند دختران محجوب!     ...
17 شهريور 1392

دیدار با دختر خاله ها...

پنج  ماه از آخرین باری که ملیکا دختر خاله ها ی عزیزش رو میدید میگذشت که هفته ی گذشته نیوشا و آوینا جون به همراه خاله و شوهر خاله ی عزیز ملیکا جون ،  بعد از طی کردن مسافت طولانی اصفهان تا مازندران به خونه ی مادر جون آمدند و تقریبا تمام اون هفته تا دیروز که بدرقه شون کردیم رو  با هم سپری کردند... ملیکا از اینکه روزهاش رو با همبازی خوبش نیوشا جون میگذروند ، خیلی خوشحال بود و تقریبا هر روزش به گردش و تفریح سپری شد ...   وروجکها از همدیگه پیروی و  کارهای همدیگه رو تکرار میکردند.... از بازی هایی که با هم انجام میدادند  ، آشپزی رو خیلی دوست داشتند ، روزهای اول حسابی مشغول بودند.. دکتر بازی که وقت...
14 شهريور 1392

خواب های طلایی

بعضی شب ها خواب های جالبی میبینی که به محض بیدار شدن برامون تعریف میکنی گلم... دیشب یک خواب جالب دیدید که وقتی تعریف میکردی  خیلی خوشحال بودی : یک اسب تو قاب پنجره ی اتاقمون که رنگش مشکی بود ... حدودا یک هفته ی پیش خواب دیده بودید که ما روی سکو خوابیدیم و از دستشویی یک زن میخواست بیاد شما رو بترسونه.... هر وقت میرفتید روی سکو میگفتید ، مامانی دیگه زنه نمیاد من رو بترسونه؟؟؟ کلا شب تا صبح مثل پرگار عمل میکنید و یک دایره ی بزرگ به شعاع رختخوابت میزنی... دیشب  موهای گیسو طلا (عروسک محبوبت) رو بافتی و کلی برات آهنگ خوند ، شما هم خواستید تا گیسو طلا پیشتون بخوابه ....یک ساعت بعد از خوابیدنتون گیسو رو گذاشتم کنار تا یک وق...
3 شهريور 1392

علایق...

ملیکا جونم ، این روزها به دلیل کلاسهایی که از اوایل تیر میرم ، سرم خیلی شلوغ شده و کمتر میتونم بیام و از شما بنویسم... الان هم ساعت 3 و ربع بامداده ، در حالی که تمام تلاشم رو کرده بودم تا عصر نخوابی ، اما تا ساعت 18دوام آوردی و بعدش تا ساعت 20 و نیم شب خوابیدید و این شد که تا الان بیداری و داری شیرین زبونی میکنی... وقتی امروز میخواستیم بریم بیرون ، تمام تلاشم رو کردم تا موهاتون رو ببندم ، اما شما اصلا همکاری نکردید و با اصرار شما موهاتون رو باز گذاشتم و فقط یک تل گذاشتم.. به بابایی گفتید : باز اگه موهام باز باشه همه میگن موهاش چقدر بلنده ، قشنگه.... دختر خونگرمی هستید و هر وقت که به جایی میریم که بچه باشه فورا میخوای که ب...
29 مرداد 1392