ملیکا جانملیکا جان، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 28 روز سن داره
زندگی مشترک من وبابازندگی مشترک من وبابا، تا این لحظه: 17 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

ملیکا جون ، قشنگترین هدیه ی خدا

اولین برف زمستان 92

دیروز 11 /11 از سال 92 اولین برف زمستونی تو شهرمون بارید... ما هم  که منتظر همچین فرصتی بودیم ، امروز صبح  قرار گذاشتیم تا بعد از کلاسم ، بابایی  گیسو طلا رو از مهد گرفت و اومد  دنبالم تا به جنگل زیبای پاسند بریم . این جنگل تو همه ی فصل های خدا زیباست ، بهار سر سبز و زیباش تو تمام جنگل های منطقه بینظیره.. ملیکا  خیلی خوشحال شده بود... لطفا برای دیدن ادامه ی عکسها بفرمایید ادامه ی مطالب ... ...
12 بهمن 1392

تولد در مهد کودک

امروز صبح با هماهنگی های انجام شده در مهد کودک ، برای ملیکا جون یک تولد کوچیک تدارک دیدیم. چون من نتونستم برای جشن تو مهد باشم ، دوربین رو صبح به مربی  ملیکا (رویا جون) دادم تا از این مراسم عکس بگیره...   ملیکا جون تو این 7 جلسه ای که به مهد رفته تونسته فقط اسم بعضی از بچه ها رو یاد بگیره در  عکس اول : ردیف پشت (از سمت راست اولی : آریانا  و از سمت چپ اولی : رقیه) ردیف جلو ( از سمت راست دومی : شادن  و از سمت چپ دومی : نگار) در عکس سوم : ردیف پشت ( سمت راست ملیکا : دانیال و  سمت چپ ملیکا : حسین) ملیکا با دیدن این عکسها شروع کرد به گفتن هر چی که در موردشون میدونست .. گفت که فقط شادن و آریانا...
8 بهمن 1392

سه سالگی

امشب یکی از قشنگترین شبهای زندگی منه دختر زیبای من ، تولدت مبارک نه تنها ملیکا بلکه من هم از این شب دوباره متولد شدم..... آغاز زندگی مادرانه و  مادر شدنم  رو به خودم تبریک میگم.... برق خوشحالی رو به راحتی تو چشمات میخوندیم ، مدام  میگفتی : تولدم خیلی خوش گذشت لطفا برای دین بقیه عکسها به ادامه ی مطالب بروید.. همه چیز یکدفعه ای شد ، چون این چند روزه ماشینمون تعمیرگاه بود ، نتونستم برم بازار و ترتیب تم جدید رو بدم ، و با شرمندگی هر چه تمامتر با تم پارسال یک تولد کوچیک براتون گرفتیم..  اینم یک کیک بدون برنام ریزی قبلی ، همه چیز تو یک ساعت انجام شد... شب جمعه بود و فکر نمیکردیم که مغازه اسباب باز...
6 بهمن 1392

حباب بازی در کوهسارکنده..

جمعه ی هفته ی قبل برای بار چندم تو این ماه به کوهسارکنده رفتیم ... این بار هوا کمی گرمتر بود ، توی این روزها که توی اکثر استانهای کشورمون برف باریده بود این هوا خیلی دلچسب بود ، البته کنار آتیش گرم ملیکا تو این هوا هوس حباب بازی کرده بود ... بازی با آتیش و جمع کردن هیزم هم خیلی برات جالبه ، البته من و بابایی خیلی هوات رو داریم  عزیز دلم ، این روزها که به مهد میری بیشتر دلواپست میشم..هر لحظه به این فکر میکنم که داری چی کار میکنی ... از مهد که میای کلی چیز داری که با ذوق و شوق برامون تعریف میکنی ... امروز که جلسه دوم بود ، تونستی شعری رو که روز اول مربی تون یادتون داده بود رو برامون بخونی ، کلی من و بابایی ذوق کردیم.. ...
23 دی 1392

اولین تجربه ی مهد کودک

خیلی خیلی دلم میخواست ملیکا بره مهد ...اما فکر میکردم براش زوده و نتونه دوری من رو تحمل کنه.. امروز برای اولین بار ملیکا رو به مهد بردم ..از شب قبل از یکی از دوستان که دخترش تو همون مهد بود در مورد وسایل مورد نیاز پرسیدم و اونها رو تهیه کردم ملیکا با وجود خوشحالی از این موضوع میگفت:مامانی تو هم همراه من بیا... شب هم که داشت میخوابید به من گفت :مامانی یادت نره منو بیدار کنی ؟ ساعت  8و نیم بودیم مهد ..خانم مدیر گفتند از امروز نمیشه بیاید ، از شنبه شروع کنید....منم که خیلی دلم به حال ملیکا میسوخت (بچه ام با هزار امید و آرزو کوله ی پر از لگو و مداد رنگی و دفتر نقاشی و تغذیه اش رو آورده بود)گفتم راستش رو بخواید من شنبه تا سه شنبه نیس...
19 دی 1392

از گوشه و کنار

از شب یلدا چیزی ننوشته بودم ، امسال هم مثل هر سال شب یلدا رو به خونه ی مادر جون و عزیز رفتیم ، نذاشتید ازتون عکس خوبی بگیرم ، ولی خیلی بهتون خوش گذشت و حسابی خوردی... بیشتر از کیک یزدی هایی که جدیدا براتون درست میکنم میخوردی و تا قبل از شام که خونه ی مادر جون بودیم ، 4 5 تایی نوش جان شد مادر جون به صورت سنتی و خیلی زیبا کرسی پهن کرده بود و برای گرم کردنش از منقل کبابی که برای شام درست کرده بودند استفاده کرد.... تجربه ی نشستن زیر کرسی خیلی خوب بود ، انگار تو این سرمای سخت 4 ستون بدنت گرم میشه یکی دو ماه پیش از کتابخونه ی پیش خونمون یک کتاب خیلی خیلی خوب برای ملیکا جون گرفتم که تا همین چند روز پیش مدام تمدید ش میکردم ، اما ...
12 دی 1392

تولد ستایش جون مبارک

اول برج اینترنت یکساله مون تموم شد ، تا اومدم به خودم بجنبم و تمدیدش کنم شد یک هفته اما دقیقا به موقع اومدیم و متوجه شدیم که امروز تولد یکی از بهترین دوستای ملیکا جون ، ستایش عزیزمه انشاالله که دختر نازمون ، ستایش عزیزم 120 ساله بشه یک جهان قاصدک ناز به راهت باشد بوی گل ، نذر قشنگی نگاهت باشد و خداوند شب و روز و تمام لحظات با همه قدرت خود پشت و پناهت باشد تولدت مبارک ستایش جون   ملیکا جونم با شیرین زبونیهاش دل همه مون رو برده ... چند روز پیش ملیکا به  بابایی که توی  آشپزخونه بود میگه ، دیشب خواب دیدم بابایی واسم یک لیوان پر آب آورد من و بابایی خودمون رو به نشنیدن زدیم تا عکس العمل ملیکا رو ببینیم ، بعد از چ...
7 دی 1392

پایان پاییز

به تمام دوستای گلم سلام میکنم ملیکای قصه ی ما این روزها خیلی شیرینتر از گذشته شده ، مدام با مزه و بامزه و بامزه تر از دیروز صبح ها که از خواب بیدار میشی اولین کاری که به محض بیداری انجام میدید  اینه که بری سر کشوی گیره موهات و یک تل بردارید و به موهاتون بزنید و من از صدای بسته شدن کشوی شما متوجه میشم که بیدار شدید ... وقتی آخرین بار وسط هفته به جنگل کوهسارکنده رفته بودیم ، یک دامدار گاوها رو برای چرا آورده بود... ملیکا از دیدن این همه گاو هم خوشحال شد ، هم وحشت کرد ، هم نگران شد و هم تعجب کرد اینجا هم جنگل عباس آباد بهشهر ه..با اینکه هوا خیلی سرد بود مدام میگفتید یک جا بنشینیم و یه چیزی بخوریم ... طی یک خلاقیت جد...
30 آذر 1392