مشکلات تربیتی....
مدتیه وقتی به خونه مادر جون یا عزیز فهیما میریم بعد از مهمونی ، لج و اصرار میکنید که با عمه جون یا خاله جون به خونشون برید
دیشب هم که خونه مادر جون بودیم اصرار کردید که با خاله جون مبینا برید و خونشون بخوابید
بابا مجید هم که مثل من مستأصل شده بود تصمیم گرفت دروغی رو سر هم کنه تا شما راضی بشید با ما به خونه بیاین..این شد که به شما گفت میخوایم به مهربان رود بریم...شما هم که عاشق مهربان رود هستید با ما اومدید و ما هم که ساعت 12 شب نمیتونستیم به مهربان رود بریم تصمیم گرفتیم که باز هم به شما دروغ بگیم و این توفیق اجباری رو به فردا موکول کردیم...
این هم عکسهایی از این توفیق اجباری..
مدام این بادکنکتون رو گم میکردید ، من هم به دستاتون بستمش و خیلی هم خوشحال شدی که بدون هیچ زحمتی بادکنکت همراهت میاد...
دوستان عزیزم ، اگه میتونید کمکی در این مورد به خصوص به من بکنید ممنون میشم