ملیکا جانملیکا جان، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 3 روز سن داره
زندگی مشترک من وبابازندگی مشترک من وبابا، تا این لحظه: 17 سال و 8 ماه و 11 روز سن داره

ملیکا جون ، قشنگترین هدیه ی خدا

نفس مامان و بابا

یه وقتایی محکم بغلت میکنم ، میبوسمت و بهت میگم که چقدر برام عزیزی...تو اون لحظه خوب خوب میتونم برق چشمات رو ببینم... عزیز دلم گاهی اوقات با بابایی فکر میکنیم که زندگی بدون شما چقدر بی ارزش و مسخره است...این یعنی اینکه شما قسمت بزرگی از  زندگی ما شدی...و ما به داشتنتون افتخار میکنیم خیلی بی ریا و قشنگ احساساتت رو منتقل میکنی و  حرفت رو میزنی بازی های دخترونه ای که به تنهایی بازی میکنی خیلی جالبه ، اینجا که دیروز رو نشون میده داشتی دنی رو زیر شال مامانی که سرت کردی میخوابوندی ، اصرار داری که چهره ی عروسکت تو عکس پیدا نباشه ماشاالله حجاب خیلی بهت میاد عروسکم دایی جون محسن شما رو به حیاط خونه مادرجون برد و این عکس ر...
14 آذر 1392

هنر ،دوست یابی ، پاییز زیبا

سلام به دوستای گلم و  نی نی وبلاگی های عزیزم... چند روز پیش واسه گل دختری یک دفتر نقاشی جدید و چند تا برچسب خریدم ، به ملیکا جون گفتم اگه نقاشی قشنگی بکشید یک برچسب تو دفترت میچسبونم و اگه خیلی خیلی قشنگ بکشید سه تا برچسب تو دفترتون  میچسبونم .. این شد که خانمی نقاشی ای کشید که مامان و بابا رو انگشت به دهان کرد... زیباترین خروسی که ما تو عمرمون دیدیم.. این هم دومین نقاشی ای که توی این دفتر کشیدید...البته به پیروی از من با استفاده از کاسه ، سر مدلتون رو کشیدید...  دیروز ملیکا تونست با کمک مامانی با دختر همسایه مون ،فاطمه جون ، دوست بشه...تقریبا از صبح تا ساعت 4 بعد از ظهر با هم بودند... بعد از ظهر ...
9 آذر 1392

آب درمانی...

کلافه شدیم بس که این وروجک ما رو به بازی گرفته...از غذا خوردن خبری نیست و وقتی هم در مورد غذا نخوردنش باهاش صحبت میکنیم یک جوری ما رو میپیچونه که ... مثلا همین دیروز صبحانه حلوا شکری (غذای محبوبت)رو خوردی و ناهار ته دیگ و نزدیک غروب هم یه تیکه کوچیک از نون بربری...در عوض تا میتونی آب میخوری وقت شام خوردن که شد ، خودتون که هیچی به ما هم با گریه میگفتید که شام نخوریم...انقدر کلافه و گیج شدم از دستت که ...ساعت 7 هم پس از یک گریه مفصل تا نماز صبح که داشتم واسه بابایی صبحانه درست میکردم خوابیدید... پیش خودم گفتم حالا که بیدار شده حتما گرسنشه....ولی شما فقط آب خواستید... من هم که حسابی از دستت ناراحت بودم زیاد نگات نکردم تا شاید متوجه ب...
29 آبان 1392

روزنامه..

امروز تاسوعای حسینی بود ... صبح حول و حوش ساعت ده و نیم به دیدن دسته روی عزاداران حسینی رفته بودیم ... برای ملیکا دیدن طبل و سنج و علم و ...خیلی جذاب بود ،  اما زمانی که عروسک شیر که نماد شیر در صحنه ی کربلا بود به سمتمون اومد با ترس و لرز گفتید  بریم خونه ..بریم خونه.. تا مدتی بعد از رفتن شیر با ترس و لرز دور و برت رو می پاییدی .. تو این عکس هم ترست دیدنیه.. امروز خاله جون ملیحه وعمو محمد و دختر خاله هاتون هم ساعت 12 و نیم ظهر به خونه مادر جون اومدند و ما رو خوشحال کردند ، و تا ساعت 11 و نیم شب با هم بودیم ، زمان  خداحافظی به هر طریقی خواستیم ملیکا رو با خودمون بیاریم ، نشد...خیلی عصبی و ناراحت بودم تا اینکه...
23 آبان 1392

بابا جون مهربون

پنجشنبه صبح بابایی ما رو به پارک ملت بهشهر برد و ملیکا که خیلی وقت بود به خاطر سردی هوا به پارک نرفته بود رو خوشحال کرد سورپرایز بعدی بابایی برای آخر هفته این بود که وقتی ناهار پختم بابایی پیشنهاد داد که ناهارمون رو کنار دریا بخوریم... ملیکا که چشماش برق میزد طبق عادت همیشگی اش (دخترمون عادت داره حرفهای مهمش رو در گوشی میگه) گفت : مامانی یه چیزی تو گوشت بگم...بابایی امروز چقدر مهربون شده ما رو دریا میبره...   دریا برای آخر هفته خیلی آرام ، خلوت  و دنج بود .....یکی دو خونواده ی دیگه روی سکوها نشسته بودند...   پارک ساحلی دریا برای ملیکا جون تجربه ی تازه ای بود که خیلی خوشحالش میکرد..اگر چه به غیر از ت...
18 آبان 1392

روزمرگی های ما

عزیز دل مامانی این روزها که نتونستم بیام و از تو بنویسم روزهای پر مشغله ای داشتم  ، که تو پست بعدی به صورت خصوصی برات مینویسم.. برخلاف گذشته الان به سختی میذاری ازت عکس بندازیم و باید ده جور ترفند به کار ببریم تا تازه راضی بشی چند تا عکس ناقابل بندازی ... ترفند امروز این بود که راضی شدم انگشتهاش  رو لاک بزنم در قبالش ما هم چند تا عکس ازشون بندازیم... این لاک منتخب ملیکا جونه ، حتما باید رنگارنگ و خال خالی باشه...با هر گونه تغییری هم مخالفه دخترم تو این 4 5 ماه اخیر خیلی به لاک علاقه پیدا کرده بود که خدا رو شکر یک ماهی میشه کمتر استفاده میکنه... از صبح تا ظهر روزهایی رو که کلاس میرم  خونه ی عزیز جون و مادرجون...
14 آبان 1392

بدون اجازه...

چند روزه دوستان تماس میگیرند و میگن که ملیکا رو در شبکه ی  آی فیلم میبینند...  چند ماه پیش فیلمهایی مبنی بر حافظ خوانی و قرآن خوانی از ملیکا  رو تو وبلاگش گذاشته بودم اولش خاله مبینا ، بعدش خاله ملیحه و امروز دو نفر دیگه از دوستان خوبم به من اطلاع دادند که ملیکا رو در حال خوندن شعر حافظ و سوره ی کوثر از شبکه آی فیلم ، دیدند... اجازه که نگرفتند هیچ ، زیرنویس زدند ......از استان لرستان   ...
27 مهر 1392

اردک

سلام به دوستان گلم چند روز پیش دایی جون محسن 5 تا اردک به خونه مادرجون میاره  اولش ملیکا جون خیلی میترسید و با نزدیک شدن اونها  جیغ میزد... اما کم کم باهاشون دوست شد و اونها رو دنبال میکرد.. دایی در حال پرتاب ملیکا جون این هم نقاشی ای که خاله جون فاطمه برای ملیکا خانم کشید..   ...
26 مهر 1392