بابا جون مهربون
پنجشنبه صبح بابایی ما رو به پارک ملت بهشهر برد و ملیکا که خیلی وقت بود به خاطر سردی هوا به پارک نرفته بود رو خوشحال کرد
سورپرایز بعدی بابایی برای آخر هفته این بود که وقتی ناهار پختم بابایی پیشنهاد داد که ناهارمون رو کنار دریا بخوریم...
ملیکا که چشماش برق میزد طبق عادت همیشگی اش (دخترمون عادت داره حرفهای مهمش رو در گوشی میگه) گفت : مامانی یه چیزی تو گوشت بگم...بابایی امروز چقدر مهربون شده ما رو دریا میبره...
دریا برای آخر هفته خیلی آرام ، خلوت و دنج بود .....یکی دو خونواده ی دیگه روی سکوها نشسته بودند...
پارک ساحلی دریا برای ملیکا جون تجربه ی تازه ای بود که خیلی خوشحالش میکرد..اگر چه به غیر از تابش از وسایل دیگه اش به دلیل بی کیفیتی نتونست استفاده کنه...
این هم آخرین ورژن از نقاشی پیکاسوی ماست که بعد از آمدنم از آموزشگاه پیش دختر نازم برام کشید....
وقتی داشت دهنش رو آبی میکرد خیلی باهاش صحبت کردم که مامانی دهن هیچ کی آبی نیست...اما شما میگفتید که آبی باشه..
در مورد اون چیزهایی که شیبه خورشیده اشتباه برداشت نکنید اونها چیزی نیستند به جز گل آفتابگردون