ملیکا جانملیکا جان، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره
زندگی مشترک من وبابازندگی مشترک من وبابا، تا این لحظه: 17 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره

ملیکا جون ، قشنگترین هدیه ی خدا

مسابقه

نی نی وبلاگ عزیزم از اینکه خاطراتم را ماندگار کردی ممنونم....                                                                                            ملیکا مکرمی   قوانین شرک...
11 دی 1390

فرشته ی معصومم..

ملیکا جون هر روز که میگذره بیشتر قدرت رو میدونیم و از خدا به خاطر این هدیه بی اندازه بزرگش سپاسگذاریم. انقدر معصومی که وقتی چیزی هیجان زده ات میکنه با صدای بلند میگی "هه "... وقتی نازمون میکنی انگار دنیا رو بهمون دادند ، نوازشت معنی واقعی زندگی ما شده ، دستای ناز و گرمت آرامشی عجیب داره ، گرمی نگاهت وقتی میخندی قلبمون رو شاد میکنه .. خیلی رفتم تو حس حالا میخوام از شیطنت هات بگم، دو شبه که ساعت حدود ساعت ٣ میخوابی اما امشب خانم تر شدی و ساعت ١٢ خوابیدی.. امروز با بابایی رفتیم براتون اسباب بازی فکری خریدیم و چند تا کارت که شکل های حیوانات و میوه ها روش کشیده بود ، به علاوه یک عروسک بامزه که با انگشتامون حرکتش میدادیم... از الان دارم ...
9 دی 1390

شروع ماه دوازدهم زندگی با رویش دندان جدید

این روزها گل مامان وبابا خیلی بد اخلاقی میکرد و جیغهای متوالی میکشید، امروز صبح  بابایی متوجه رویش دندان ٨ام ملیکا جان شد. مبارکت باشه عزیزم... کم کم داره یک سالت میشه ماشاالله بدون کمک می ایستی و راه میری و واسه خودت خانمی شدی عزیزم. ...
6 دی 1390

اولین شب یلدای ملیکا جون

 شب یلدای امسال با حضور سبز دخترمون رنگ و بوی تازه ای به خودش گرفته بود ، دخترمون راه میرفت و از تمام ظرفهای خوراکی یکی یه دونه برمیداشت و امتحان میکرد.. دخترکم از هندونه خیلی خوشش اومد . اولین هندونه ای بود که تو عمرت خوردی ، خیلی هم شیرین بود ... از دایی جون محسن به خاطر خلق این تصاویر ممنونم... ...
2 دی 1390

ملیکا جان راه افتادنت مبارک عزیزم

7 ،8 روزی از روزی که راه افتادی میگذره حالا دیگه 15 تا 20 قدم طی میکنی و ما با افتخار به شما نگاه میکنیم.  بابا جون با دیدن دختر نازش که با ذوق و شوق این ور و اونور میره احساس  غرور میکنه این رو به راحتی میشه از چشماش خوند.. اما میخوام از امروز بنویسم از روزی که دختر عزیزتر از جانم زد زیر گوش مامانش اونم تو جمع خونه عزیز فهیما. اولش فکر کرددیم اشتباهی شده و داری شوخی میکنی اما بار دوم تکرار کردی ... باورم نمیشد ، دستت رو گرفتم اما شما با اون دستت دوباره زدی به صورتم... تازه فهمیدم چرا خدا انقدر  احترام به والدین رو به انسانها تذکر داد... عزیزم با اینکه در آستانه 11 ماهگی به سر میبری و هنوز خیلی کوچولویی ،...
30 آذر 1390

دخترم راه میره.....

عزیز دلم امروز که مامانی به دانشگاه رفته بود شما خونه عزیز فهیما بودید . وقتی آمدم بعد از نیم ساعت دیدم دو سه قدم با خوشحالی برداشتی... عزیز فهیما میگفت:امروز چند بار این حرکت رو انجام دادی ،خیلی خوشحال شدم... حیف که دوربین همراهم نبود عزیزم... بابایی هم اولین باری بود که میدید شما دارید راه میرید و خیلی خیلی خوشحال شد.. از حالا باید بیشتر مواظب دختر گلم باشم.. تازه دیروز که خونه مامانم بودیم ، پله های راهرو رو تند تند بالا رفتی.. منم هواتو داشتم که مبادا زمین بخوری  گلم.. خلاصه اینکه مامان و بابا از پیشرفتهای دختر گلشون حسابی خوشحالن.  
20 آذر 1390

کارهای جدید دخملی..

عزیز دلم  من و بابایی از پیشرفتهات خیلی خوشمون میاد و شاد میشیم. حالادیگه میدونی چشم کجاست . امشب داداشی ها رو صدا کردی  "دادا".. عاشق توپ هستی و تا توپ میبینی میگی  "بوپ" یه عروسک هاپو داری که میرقصه و میخونه وقتی میبینیش اداش رو در میاری و این ور و اونور میشی و میرقصی... وقتی شیر میخوای صورتم رو با دستای نازت میچرخونی طرف خودت تا من رو متوجه خودت کنی بعدش با انگشتای نازت اشاره میکنی و میگی "مم" امشب هندزفری گذاشتیم تو گوشت ، شما هم یه جا خیره شدی و گوش کردی ، معلوم بود خیلی خوشت اومده..     ...
14 آذر 1390