ملیکا جانملیکا جان، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 24 روز سن داره
زندگی مشترک من وبابازندگی مشترک من وبابا، تا این لحظه: 17 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره

ملیکا جون ، قشنگترین هدیه ی خدا

شیطنت ها و شیرین کاری های ملیکا جون

دختر نازمون ، عزیز دل مامان وبابا جدیدا خیلی شیطون شده ، وقتی مامانی با خودش میبردش تو آشپزخونه اولش میره سراغ ظرفهای تو کابینت و به قاشق چنگالها و نمکدون ها دست میزنه ، وقتی مامانی میگه دست نزن ، میخنده و دماغش رو جمع میکنه (خودش رو لوس میکنه)و دوباره دست میزنه. بعدش میره سراغ سبد سیب زمینی ها و یکی بر میداره ، وقتی مطمئن میشه مامانی هواسش بهش نیست یک گاز بهش میزنه. بعدش میره می ایسته رو ترازو و به عقربه های اون نگاه میکنه. بعدش هم میخواد دمپایی بابایی رو بپوشه وقتی میبینه نمیتونه اونا رو جا به جا میکنه. بعدش میره از تو در آیینه ای گاز فر خودش رو میبینه و ادا در میاره... وقتی هم که میبرمت تو اتاق خواب ، اول...
16 اسفند 1390

درد سر های آتلیه..

ساعت 5ونیم با بابایی دتری رو بردیم آتلیه ، انقدر از فضای آتلیه و خانمی که عکس مینداخت ترسید که زود اومدیم بیرون ، بعد از یک ساعت رفتیم یک آتلیه دیگه که محیط بهتر و اسباب بازی هم داشت ، اوایل خوب بود اما وقتی آقای عکاس آمد تو اتاق  جیغ و داد های ملیکا جان شروع شد... بعد از یک ربع تونستیم یک عکس سه نفره و یک عکس تکی بندازیم ، اما حالت چهره دخترم غمگین بود، تو خونه خودم بهتر  عکس مینداختم... نمونه اش امروز صبح... ...
8 اسفند 1390

فدایی چشمان معصوم تو ...

دخترم ،خیلی کم پیش میاد اینطوری تو چشام نگاه کنی ، نگاه های آنی رو نمیگم ..، از یک نگاه عمیق و با معنی صحبت میکنم ، نگاهی که قلبم رو لرزوند... وقتی دو روزه بهونه گیر شدی و از بغل مامانی پایین نمیای ، وقتی تا دم آشپزخونه میرم و جیغ های تو پشت سرمه ، وقتی از صبح تا عصر که بابایی میاد هیچ وقتی برای کارهای شخصی خودم ندارم ،وقتی خسته شدم و سرت داد زدم.... تو چشام خیره شدی ، چشات برق عجیبی میزد خیلی شرمنده شدم
30 بهمن 1390

چکاپ یک سالگی

با سه هفته تاخیر امروز صبح دخترم رو برای واکسن و چکاپ بردمش خانه بهداشت.. واکسن یکسالگی رو اینجا فقط ٤ شنبه ها میزنند.. هفته اول چون تولد دخترم بود بابایی گفت نبریمش تا برای تولدش سر حال باشه هفته دوم هم بیمارستان و داستان مریضی ملیکا جون و... اول بردمش پیش دکتر ، چون میترسیدم با وجود سرماخوردگی اش  زدن واکسن صلاح نباشه ، دکتر دمای بدنش رو گرفت و گفت که موردی نیست. ملیکا اصلا رو ترازو بند نمیشد و مدام جیغ میزد ،دور سر و قدش رو هم به سختی گرفتند.. وزن دخترم ٩ کیلو و ٤٥٠ گرم و قدش ٧٦ سانتی متر بود... خدار و شکر سیر صعودی داشته. اما واکسن که مثل همیشه با جیغ و داد فراوان همراه بود ، وقتی رفتیم تو اتاق...
26 بهمن 1390

عروسی..

دیشب یعنی ٢٢ بهمن عروسی دختر خاله ام فاطمه زهرا بود ، خانمی خیلی بهونه گیر شده بود ، تا یکی بهش نگاه میکرد و میخواست بغلش کنه جیغ میزد... وقتی بهش اجازه دادم  که تو سالن تالار راه بره انگار دنیا رو بهش داده بودم ، چشماش برق عجیبی میزد..  موقع شام چنان حرکاتی کرد که تمام لباسش ماستی شد،خواستم ظرف ماست رو جا بدم تا نبینه ، با جیغهای متوالی ملیکا مواجه شدم که میگفت : بَده ، بَده یعنی بده بده....... مادرم ملیکا رو برد پیش خودش و بهش غذا داد... برف میبارید ... وقتی اومدیم خونه تونستیم از ملیکا جان عکس بگیریم  ملیکا و بابا جون مجید ساعت ٢و ٤٥ دقیقه بالاخره تونستم بخوابونمش ... انشاالله زودتر این د...
26 بهمن 1390

یک اتفاق جالب

این مطلب مربوط به دیروزه (٢٤ ام بهمن): مادر جونم برای ملیکا جون سیب زمینی سرخ کرد و جلوش گذاشت تا بخوره ، یک کم گرم بود ملیکا جون به سیب زمینی ها دست میزد و میگفت دا..دا.. یعنی داغه ، تا اینکه سرد شد و یکی دو تایی خورد ، مادر بزرگم (مادر پدرم)خونمون بود و به ملیکا گفت به من بده...(سیب زمینی رو) ملیکا هم با مادربزرگم فیس تو فیس(چهره به چهره )شد و گفت :دا..دا.. یعنی داغه..... مادربزرگم با لهجه شیرین مازندرانی گفت تو میخوری ، برای من داغه...؟؟؟
25 بهمن 1390

ماوقع امروز ..

امروز دختر کوچولو بعد از مدتها زود بیدار شد(ساعت ٨صبح) علتش هم سرفه های مکرر بود که ٢ شبه شروع شده و دیشب بیشتر شده بود ، سریع با مطب دکتر دخترم (دکتر مقصودلو) تماس گرفتم و یک نوبت تا قبل از ظهر ازشون گرفتم..  با ملیکا جون رفتیم خونه عزیز فهیما ،امیر رضا جون ،پسر عمه ملیکا،اونجا بود و داشت با لپ تاپ و دسته بازی ،فوتبال بازی میکرد چون مادربزرگ پدرش مرد به مدرسه نرفت ، ملیکا دوست داشت دسته بازی رو  دستش بگیره ، واسه همین اولش رفت و بغل داداشی نشت دید جواب نمیده داداشی رو نازی کرد ، بازم جواب نداد در حالی که من ، عمه شیما،عمه مائده و عزیز تحت نظر داشتیمش ، دیدیم که صورتش رو به صورت داداشی نزدیک کرد و برای اولین بار ...
25 بهمن 1390