ملیکا جانملیکا جان، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره
زندگی مشترک من وبابازندگی مشترک من وبابا، تا این لحظه: 17 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره

ملیکا جون ، قشنگترین هدیه ی خدا

خانمی خودش موهاشو شونه میکنه...

ببعضی وقتها ما از اینکه بچه ها همه چیز رو لمس و درک میکنند غافلیم . مثلا من تقریبا هر روز موهای دخترم رو شونه میکنم ،اما اینکه یک بچه  ده ماهه خودش بخواد این کار رو انجام بده خیلی جالبه . داشتم اتاق خواب خودمون  رو تمیز میکردم ، ملیکا جون  هم تو اتاق خواب سیر میکرد.کنار جعبه برسها نشست ، برس بابایی رو برداشت و به موهاش کشید....... 
9 آذر 1390

ملیکا جون بی سر و صدا بیدار میشه..

صبح وقتی داشتم تو آشپزخونه تدارکات ناهار رو آماده میکردم،دیدم در اتاقت رو باز کردی و تند و تیز به طرف آشپزخونه اومدی ، این بار اولی هست که وقتی بیدار شدی منو صدا نکردی.... هر جا میری قشنگترین اسباب بازی ات تلفنه...،اینجا هم خونه عزیزه و داری با تلفنشون بازی میکنی این لباس رو هم چند روز پیش واست بافتم گلم..   نیوشا جون ساعت 3 ونیم در حالی که شما خواب بودید خداحافظی کرد و به اصفهان رفت عزیزم.. نیوشا خیلی گریه کرد و اصلا دلش نمیخواست از پیشمون بره... تو این یه هفته ای که خاله جون ملیحه و نیوشا جون اینجا بودند بد جوری بهشون عادت کرده بودیم انشاالله هر جا هستند سالم باشند   ...
7 آذر 1390

گل مامان و بابا دو رقمی شد

عزیزم ببخشید که به خاطر میانترمم نشد زودتر بیام و بنویسم که ده ماهت شده . تازه دیروز که بابایی با شما بازی میکرد متوجه شد 7امین مروارید شما تا نصفه در اومده و ما اصلا متوجه این موضوع نشده بودیم... دوشنبه هفته قبل نیوشا جون و خاله با هم اومدند شمال و این روزها رو با نیوشا سپری میکنی.. ...
6 آذر 1390

حسادت

دیروز صبح دختر خاله ملیکا یعنی نیوشا خانم از اصفهان به شمال اومد نیوشا جون تقریبا ٤ سالش شده و خیلی ملیکا رو دوست داره. باورمون نمیشد که ملیکا ی تقریبا ده ماهه ما اینقدر حساس باشه ..... تا من نیوشا رو بغل کردم و قربون صدقه اش رفتم ملیکا جون به نشانه اعتراض صداشو بلند کرد و گریه کرد... وقتی رفتم بغلش کردم ساکت شد.. اما این اتفاق فقط در مورد من صادق نبود ، خاله فاطمه هم که از مدرسه اومد نیوشا رو بغل کرد ، اما انگار اعتراض ملیکا شدیدتر شده بود و دستاش رو به نشانه بغل کردن به طرف فاطمه بلند کرد.... تا شب این لتفاق برای دایی جون محسن و خاله جون مبینا هم اتفاق افتاد........ نمیدونم همهی بچه ها تو این سن این طوری میشن یا فقط ملیکا جون...
2 آذر 1390

این روزها.......

عزیز دلم امروز  تقریبا یک دقیقه وایستادی خیلی ذوق کردیم مخصوصا بابا بزرگت (بابای مامانی)... امشب هم کنترل رو که طرف تلوزیون گرفتی تونستی 2 تا کانال عوض کنی گلم
25 آبان 1390

عزیز دلم خیلی دوست دارم...

مامانی فدات بشه عزیزم ، انقدر تو این نه ماه و ١٧ روز وابسته ات شدیم که نمیدونم قبل از اینکه خدا شما رو به ما بده چطور زندگی میکردیم .... قربون خدا برم انقدر تو دلمون واسه شما جا باز کرده که همه دغدغه من و بابایی شما شدید... بذار از حرکاتت تعریف کنم: وقتی نصف شب از رو گرسنگی از خواب بیدار میشی فقط میگی مَ مَ هر وقت تلفن ببینی با اشاره انگشتت به ما میفهمونی که به طرفش ببرمت عاشق خالی کردن ظرف میوه ای از انار خیلی خوشت میاد وقتی تاب بازی میکنه میگه گّ گّ یا به یخچال میگه گّ گّ(جدیدا از این کلمه خیلی استفاده میکنه)   راستی چند روزیه گلوت گرفته و صدات عوض شده این عکس رو دیروز انداختی گلم  (خاله فاطمه روسری بچگ...
22 آبان 1390

یه اتفاق جالب

یکشنبه که من کلاس آزمایشگاه داشتم ، ملیکا جون خونه عزیز فهیما بود ، عمه مائده ازش میپرسه مجید کو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ملیکا جون میفهمه که منظور از مجید همون باباست و میگه با با چون من تو خونه بعضی اوقات آقا مجید رو به اسم صدا میزدم  
17 آبان 1390