ملیکا جانملیکا جان، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 24 روز سن داره
زندگی مشترک من وبابازندگی مشترک من وبابا، تا این لحظه: 17 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره

ملیکا جون ، قشنگترین هدیه ی خدا

کلمات جدید

چند روز قبل از تولد ، دخترم تو کوچه چند تا جوجه و مرغ میبینه از همون جا وقتی بهش گفتم بگو جوجوک یاد گرفت و تکرار میکرد دو ، سه روز هم هست که وقتی تلفن خونه زنگ میزنه یا با تلفن خودش بازی میکنه میگه "بله" بابا مجید به دختر گلش یاد داد بشمره ، وقتی دخترم انگشتای پاشو میبینه میگه  :   " اِک،دو، اِ "
22 بهمن 1390

جشن تولد

بعد ١٠ روز بالاخره روز جمعه ١٤ ام بهمن برای ملیکا جون جشن گرفتیم. جشن رو خونه عزیز فهیما (مادر بابا مجید)گرفتیم. جشن ساعت ١٤ تا ١٨ بود ، دمای هوا دیروز تا حالا خیلی سرد شده بود و به صفر درجه رسیده بود ، از بد ما درختی روی سیم برق میفته و برق محل به مدت یک ساعت (٢و نیم تا٣ ونیم)قطع میشه ، در مجموع جشن شادی بود.. با وجود هوای سرد ٨٤ نفر از ١١٢ نفر مدعووین اومده بودند... بیشتر از نصف ١٠ و نیم کیلو کیک اضافه اومده بود... بعد از صرف کیک هم مهمانها با ساندویچ اولویه و نوشابه پذیرایی شدند. دست همه درد نکنه ، خیلی زحمت کشیدند... وسط جشن ملیکا جون خوابید و بعد از ٢٠ دقیقه بیدارش کردم تا عزیز فهیما و مادرم هدیه هاشونو به دخترم بدهند...
19 بهمن 1390

دختر نازم مریض نشده بود........

از همون شبی که برای دخترم تولد گرفتیم تب کرد و تا ٣  صبح با شیاف استامینوفن بهتر شد ساعت ٣ تا ٤ صبح تب دخترم انقدر بالا رفت که مجبور شدیم ببریمش بیمارستان.. تو بیمارستان با آمپول بیزا کودیل تبت پایین آمد ولی برخلاف نظر پزشک که میگفت باید بستری بشی ما آوردیمت خونه.. شک کرده بودیم که نکنه دخترمون عفونت ادراری گرفته باشه واسه همین هم فردا صبح به هر طریق شده از شما نمونه ادرار گرفتیم و بابایی سریع برد به یک آزمایشگاه معتبر تو ساری ، بعد از یک روز یکشنبه صبح جواب رو تلفنی بهمون دادند و گفتند دخترمون مریض شده و عفونت ادراری گرفته... با دکتر دخترم در بهشهر تماس گرفتیم ، ایشون گفتند سریع بستری اش کنید.. اما ما مطمئن نبودیم و از دکتر دختر...
18 بهمن 1390

فردا جشن تولد خانم خوشگله مامان و باباست

خیلی استرس داریم ، امروز دمای هوا بد جور پایین آمد و بابایی مجبور شد تو این هوای بورانی برای خرید مقدمات تولد ملیکا جون اقدام کنه ،خیلی خیلی هم خسته شد....دست گلش درد نکنه مادرم امروز  برای جشن فردا قطاب و حلوا کنجدی درست میکرد ، با کمک خواهرهای عزیزم مبینا و فاطمه جانو خانم فولادی همسایه ی عزیز مون،منم در درست کردن و سرخ کردن به مادرم کمک کردم... هنگام سرخ کردن دستم (بین انگشت شصت و سبابه)بر اثر تماس با سینی داغ بد جور سوخت و تاول زد عصری هم خاله های خوب ملیکا جون کمک کردن و ریسه و تم های قشنگی برای تولدش درست کردن کمی تم میکی موس و مینی موس کار کردم ، خیلی گشتم اما تم تولد پیدا نکردم و مجبور شدیم خودمون دست به کار بشیم......
14 بهمن 1390

مهربون من

عسل مامان چند روزیه خیلی مهربونتر و ماهتر شده... هر وقت آهنگ تولدت مبارک رو میذاریم یک دستش رو بالا میبره و میچرخونه و بعضی موقع ها کمی زانوهاشو خم میکنه و بالا و پایین میکنه..این حرکت رو از سیدی ترانه های کودکانه یاد رفته ... نازنینم هر وقت میخواد خودشو واسه مامان و بابا لوس کنه دماغ کوچولوشو جمع میکنه و میخنده..... یکشنبه شب خانمی رو بردیم حمام اما انگار خودش هم فهمیده از نوزادی در اومده و پا به دوران کودکی گذاشته خیلی خانمتر از همیشه بود... این روزا در تهیه و تدارکات تولد ملیکا جان هستم و وقت نمیکنم اونجور که باید بیام و برای عزیز دلمون یادداشت بذارم ،فقط امیدوارم مراسم خوبی بشه.
11 بهمن 1390

مامانی فارغ التحصیل شد

بالاخره این روز موعود رسید ......... نمره قبولی ام در امتحانات این ترم مژده ی فارغ التحصیلی میدهد و اینها همه به برکت حضور سبز دخترم ملیکا جان است... از همین جا از مجید عزیزم ، همسری دلسوز و فداکار، که طی این سالها با صبر فراوان و کمکهای مادی و معنوی خودش به من بی اندازه لطف داشتند سپاسگذاری میکنم.  
10 بهمن 1390

جشن تولد در راه است...

روز تولد دخترم مصادف بود با سه شنبه شهادت امام رضا (ع) قرار بود آخر هفته طی یک جش خانوادگی با حضور پدر بزرگ و مادر بزرگها ، دایی خاله ها و عمه ها جشنی برای شیرین عسلمون بگیریم ، اما از آن جایی که به دلیل برخورد تولد ملیکا جان با ماه صفر و فوت مادر بزرگ مجید جان نتونستیم هنوز مهمانی بزرگتری بگیریم ، به پیشنهاد عزیز فهیما قرار شد جمعه هفته بعد مراسم بزرگتری با حضور بزرگتر های دو فامیل برگذار بشه ......(انشاالله) منتظر عکسهای مراسم باشید........
6 بهمن 1390

تولدت مبارک دختر نازم

پارسال همین موقع بود که مامانی شب رو تو بیمارستان سپری میکرد ، بغض مامان برای اینکه مجبوره شب رو بدون بابایی سپری کنه ترکیده بود و گریه های بی صداش قلبش رو به درد آورده بود ... مامان نمیدونست که این لحظات تلخ جدایی از بابا میخواد به لحظات شیرینتر یا شیرینترین لحظات عمرش  تبدیل بشه ......... عزیزم خدای مهربون مهربونی کرد و شما رو به من و بابایی هدیه کرد.... داشتم به بابا میگفتم کمکم کنه تا مطلبی برای سالگرد تولدت بنویسیم ، اما بابایی هم مثل من نمیتونه مطلبی کوتاه در شان شما پیدا کنه ... تنها چیزی که من و بابایی میتونیم برات بنویسیم اینه که:  "  دختر گلم آن چه هستي هديه خداوند به توست و آن چه مي شو...
4 بهمن 1390