ملیکا جان راه افتادنت مبارک عزیزم
7 ،8 روزی از روزی که راه افتادی میگذره حالا دیگه 15 تا 20 قدم طی میکنی و ما با افتخار به شما نگاه میکنیم.
بابا جون با دیدن دختر نازش که با ذوق و شوق این ور و اونور میره احساس غرور میکنه این رو به راحتی میشه از چشماش خوند..
اما میخوام از امروز بنویسم از روزی که دختر عزیزتر از جانم زد زیر گوش مامانش اونم تو جمع خونه عزیز فهیما.
اولش فکر کرددیم اشتباهی شده و داری شوخی میکنی اما بار دوم تکرار کردی ...
باورم نمیشد ، دستت رو گرفتم اما شما با اون دستت دوباره زدی به صورتم...
تازه فهمیدم چرا خدا انقدر احترام به والدین رو به انسانها تذکر داد...
عزیزم با اینکه در آستانه 11 ماهگی به سر میبری و هنوز خیلی کوچولویی ، اما مامانی از این کارت خیلی ناراحت شد...
خدا کنه وقتی بزرگ شدی اونقدر که مفاهیم کارهاتو درک کردی و فهمیدی مادر و پدر یعنی چه و فهمیدی عشق یعنی چه و فهمیدی که مامان و بابا برات میمیرن تا خاری به پات نره ...هیچوقت مامان وباباتو ناراحت نکنی که دلمون نشکنه عزیزم
عاشقانه دوست داریم عزیزم...