ملیکا جانملیکا جان، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره
زندگی مشترک من وبابازندگی مشترک من وبابا، تا این لحظه: 17 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره

ملیکا جون ، قشنگترین هدیه ی خدا

تشخیص چهره

بابایی به ملیکا عکسهای خونوادگی مونو نشون میداد ، بابایی از ملیکا پرسید بابا کو ؟ خیلی جالب و باور نکردنی بود ملیکا جون با انگشت سبابه اش بابایی رو  نشونمون داد .... دوباره بابایی پرسید ملیکا جون مامان کو؟  ملیکا جون اینبار من رو نشون داد.... خیلی هیجانزده شدیم...
17 آبان 1390

دخترمون بزرگ شد....

شنبه عصری کلاس داشتم ملیکا جون ٢ ساعت ونیم با بابایی تنها موند و انقدر با هم بازی کردند که بابایی دیگه دلش نمیخواد ملیکا رو وقتی من نیستم جایی بذاریم البته اگر وقت داشته باشه و کاری نداشته باشه یکشنبه صب ساعت٦ و ربع رفتم و ملیکا ون و بابایی تا ساعت ده خوابیدند و وقتی ملیکا جون بیدار شد کلی با باباجونش بازی کرد. دخترمون کارهای جدیدی یاد گرفته : اگر نباید به چیزی دست بزنه و بهش تذکر میدیم فورا گردنش رو کج میکنه ،چشماش رو ریز میکنه و لبخند نازی میزنه که دلم میسوزه و میذارم هر کار دلش میخواد بکنه......... چند بار کلمه بده رو وقتی چیزی میخواست تکرار کرد.... ایستادنش از ده ثانیه به ١٧ ثانیه افزایش پیدا کرد......... هر چی بخواد ب...
10 آبان 1390

داداشی های ملیکا جووووووون

ملیکا جون دو تا پسر عمه خیلی مهربون وناز داره که خیلی آبجیشون رو دوست دارن ... ملیکا که هر وقت اونا رو میبینه از خوشحالی جیغ میزنه..... دادش بزرگه محمد مهدی جان متولد اردیبهشت٨٢   وداداش کوچیکه امیر رضا جان متولد فروردین85 ...
5 آبان 1390

ورود به ده ماهگی ات مبارک عزیزم

گل ما امروز نه ماهش تموم شد و وارد ماه دهم از عمرش میشه.. وزنش ٨و١٠٠ و قدش ٧١و نیم بود . امروز صبح باید میرفتم دانشگاه ساعت ٦ باید بیدار میشدم تا ٨ باشم دانشگاه ساعت ٦و نیم بیدار شدم دیدم ملیکا نیست خیلی ترسیدم... تو اون تاریکی یه گوشه ای نشسته بود و به من خیره شده بود انگار نشسته خوابیده بود...
4 آبان 1390

بو....

دیشب بوران شدیدی اومده بود و هوا سرد شد ... تو هوای سرد ملیکا جون زیاد میخوابه و امروز ساعت 11و 50 دقیقه بیدار شد. ما هم بخاری رو روشن کردیم ،از این میترسیدیم که ملیکا به سمت بخاری بره ، به همین دلیل آموزش های بابایی و من در مورد اینکه بخاری خطرناکه به ملیکا داده شد... به این ترتیب که هر وقت میخواست نزدیک بخاری بشه میگفتیم بو..... چند دقیقه بعد  دیدیم داره به بخاری نگاه میکنه و میگه بو... ...
1 آبان 1390

ملیکا میخواد حرف بزنه .....

دیروز هر وقت ملیکا میخواست حرف خودش رو به کرسی بنشونه میگفت من من من من .... تا شب که وقتی میخواست چیزی بگه چشماشو میبست و با حرص خوردن میگفت من من من.. هر بچه ای وقتی میخواد حرف بیاد یه جور حرص میخوره نیوشا جون دخترخاله ملیکا وقتی ٩ ماهش بود با دستاش میزد پشت سرش و حروفی رو پشت هم میگفت. فداش بشم الان ٣ سال و ٩ ماهشه     ...
28 مهر 1390

یه کوچولو ایستادنت مبارک خانم گل

امشب ملیکا جون تا ده شماره ایستاد . گلم دیروز  تا حالا خیلی لجبازی میکنه ، به احتمال زیاد میخواد دو تا دندون دیگه هم در بیاره دیشب خیلی خارش لثه داشت هر چی دم دستش میرسید میخورد . تا بقلم میومد  گازم میگرفت.. آخرش هم دستم رو چنان گاز گرفت که کلی ورم کرد ، نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و دعواش کردم... برای اولین بار لبای نازش چنان پشت و رو شد و گریه کرد که از خودم بدم اومد.... ملیکا جون بعدا که این مطلب رو میخونی مامانی رو ببخش عزیزم... از 6 ماهگی وقتی خیلی هوا گرم بود  و خیلی عرق میکردی موهات رو اینطوری میبستم تا پشت گردنت عرق سوز نشه عزیزم.. هنوزم یه وقتایی مثل امروز که هوا خیلی گرمه موهاتو...
27 مهر 1390

این روزها.......

این روزا ملیکا جان راحتتر دست میزنه و با هر آهنگی میرقصه(بالا و پایین میره) و همزمان بشکن میزنه. بیشتر پیش خاله فاطمه و عمه مائده  میمونه و  وابستگی اش به من کمتر شده. از خدا به خاطر  هدیه بینهایت  بزرگی که به من و مجید جان داده ممنونم...    
25 مهر 1390