یک اتفاق جالب
این مطلب مربوط به دیروزه (٢٤ ام بهمن):
مادر جونم برای ملیکا جون سیب زمینی سرخ کرد و جلوش گذاشت تا بخوره ، یک کم گرم بود ملیکا جون به سیب زمینی ها دست میزد و میگفت دا..دا..
یعنی داغه ، تا اینکه سرد شد و یکی دو تایی خورد ، مادر بزرگم (مادر پدرم)خونمون بود و به ملیکا گفت به من بده...(سیب زمینی رو)
ملیکا هم با مادربزرگم فیس تو فیس(چهره به چهره )شد و گفت :دا..دا..
یعنی داغه.....
مادربزرگم با لهجه شیرین مازندرانی گفت تو میخوری ، برای من داغه...؟؟؟
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی